"بیداری؟"
ولی قبل از این که پیام رو بفرستم پشیمون شدم.
پاکش کردم و جاش نوشتم:
«ببخشید بیدارید؟»
دیدم ارزش اینهمه صمیمیت رو نداره.


از اول قرار نبود بریم زیر بارون قدم زنان بگیم و بخندیم تا بعد از چند ساعت آبچکون برگردیم خونه؛ بعداً قرار شد. دبّه آب رو برداشته بودیم بریم از سر خیابون آب بیاریم (ما تو قم زندگی میکنیم) ولی دبه به دست سر از کوچه پس کوچههای خیس و خلوت اون طرف شهر در آوردیم در حالی که بارون گرد و خاک زندگی رو از سر و روی بی چترمون میشست و ما خوش خوشان میگفتیم و میخندیدیم و خیس میشدیم.
نمیخوام بگم که اون مسجد کجا بود. چند سال پیش یه شب قدر اونجا بودم.


آخرای سریال، قهرمان داستان در حالی که یادش رفته همین چند دقیقه قبل بود که یه تیرخورده بود تو کمرش و دراز شده بود روی زمین در حالی که به زور میتونست حتی دستش رو تکون بده، در آخرین لحظه مثل شیر سر میرسه و خنجرش را با آخرین قدرت در قلب شخصیت منفی سریال فرو میکنه.
بعضی وقتها ظهرهای تابستون بالای پشت بوم میرم و زیر آفتاب داغ، روی زیلوی پوسیدهای که گوشه پشت بوم افتاده لم میدم و کفترایی رو که تو آسمون صاف آبی اوج گرفتن رو نگاه میکنم.
رفت بالای دیوار و از توی سوراخ بیرونش آورد. آفتاب مستقیم میتابید. گرم بود ظهر و درختان کم برگ پسته بی حرکت بوند. گه گاه برگی تکان کوچکی میخورد. درخت توت انتهای جاده خاکی، بزرگ بود. سایهاش هم. نشستیم زیر درخت.
داره بارون می یاد، شرشر، جر جر، البته نه پشت خونه هاجر، بلکه تو حیاط خونمون؛ کسی هم عروسی نداره؛ از دم خروس هم خبری نیست. یه آهنگ گذاشتم « بارون امشب توی ایوون، مثل آزادی تو زندون ...» در حیاط رو باز کردم و بارون رو تماشا می کنم. وسوسه می شم، پیرهنم رو در می یارم و می رم زیر بارون، خیس می شم، خنک می شم، وووویی...

دم آخری اشک تو چشاش جمع شده بود؛ منم همینطور. هنوز دو ساعت نشده که رفته، ولی از همین الان دلم براش تنگ شده. نمیدونم چه جوری میتونم تا برگشتنش دووم بیارم. کاش میشد منم باهاش برم.
دم غروبه، داره برف می باره، نه به تندی یک ساعت پیش، بلکه آهسته آهسته، نرم نرم، ریز ریز. کف خیابونها رو آبهای کثیف و سیاه پر کرده. آدما تند تر از روزای دیگه قدم بر می دارند، با احتیاط تر از روزای دیگه از خیابون رد میشن. ته یه کوچه تاریک، نور بی جون مهتابیه یه کافی نت، هاله وار یه تیکه از کوچه رو پوشونده. میام تو. گرم تر از بیرونه. کاپیشنمو در میارم. پاچه ی شلوارم کثیف شده؛ یه راننده بی مروت. می شینم پشت کامپیوتر و مینویسم :"کاشکی منم تو خونه مون ای دی اس ال داشتم"
حسرت می خورم به کسایی که تو کارشون خیلی موفق هستند. حسرت میخورم به کسایی کارشونو دوست دارند، عاشق کارشون هستند. اینا رو گفتم چون دارم کاری رو قبول میکنم که دوستش ندارم؛ حداقل فعلا. حسرت میخورم به... ول کن؛ بخوام بگم زیاد میشه. باید یه ستون حسرتها گوشهی وبلاگم باز کنم. هرچند این جوری مجبور میشم تمام ضعفها و کمبودهام رو توش لو بدم.
سلام، الان که دارم این مطلبو مینویسم حامد داره کارای تکمیلی وبلاگ رو انجام میده. گیر داده که باید همین الان یه مطلب بنویسی بفرستی رو وبلاگ. بهش میگم آخه همینطور فکر نکرده که نمیشه آدم برا وبلاگش مطلب بنویسه؛ اونم اولین پست اولین وبلاگش رو؛ اصلا تو خودت یه همچین کاری میکنی؟ میگه اتفاقا من تو اولین وبلاگم همین کارو کردم؛ نه تنها درمورد مطلبی که مینوشتم فکر نکردم بلکه اسم و عنوان وبلاگمو همینجوری انتخاب کردم.