۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

نمی‌فهمی زن‌ها چقدر حساسند؛ « به همین سادگی »


نشستیم با هم « به همین سادگی » رو دیدیم. با اینکه آخر کار، راضی بودم از دیدنش ولی باید اعتراف کنم اول فیلم، توانایی همراه کردن مخاطب با فیلم رو نداره.یه جورایی اولای فیلم حوصله آدم سر می‌ره. به نظرم کارگردان دیر وارد داستان می‌شه.


به همین خاطر فکر می‌کردم خانومم که مثل من خوره فیلم نیست، دیگه حوصله دیدن فیلم رو نداره و حواسش جای دیگه‌ست.تا اینکه فیلم تموم شد و خانومم اظهار نظری کرد که فهمیدم بر خلاف تصورم، حواسش حسابی جمع فیلم بوده. البته اظهار نظرش یه با طعنه و کنایه همراه بود.


گفت: « حالا فهمیدی چقدر زن‌ها حساسند؟ »


در حالی که من بیشتر از همه پسرهایی که می‌شناختم این موضوع رو فهمیده بودم.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

شب نشینی در سینما پارادیزو - 2














Vincent
: I don't know how to do anything else.
Neil: Neither do I.
Vincent: I don't much want to either.
Neil: Neither do I

×××

heat (1995

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

لبخند نوشته - 3













دوچیز بی‌پایان است؛
اول «کهکشان»، دوم «حماقت بشر».
در مورد اول زیاد مطمئن نیستم.

" آلبرت انیشتین "

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

تجارتِ آرزو

چند روزه حسابی فکرم رو مشغول کرده. همش با خودم فکر می‌کنم یعنی منم اگه برم تو این راه، عاقبتم مثل اون می‌شه؟ آرزوهای از دست رفته.
چند بار تا حالا تصمیم گرفته همه چیز رو ول کنه و برگرده سر درسش؛ رشته مورد علاقه‌اش رو ادامه بده. ولی نتونسته. می‌گه نمیشه؛ کسی که رفت تو این راه دیگه رفته. فکر که می‌کنم می‌بینم پر بیراه هم نمی‌گه. کارسختیه. خیلی سخت.
همین الان که دارم این مطلب رو می‌نویسم، فقط تو یکی از حساب‌های بانکی‌اش پنج میلیارد تومن پول داره. کل داراییش رو که دیگه خدا می‌دونه. همین آدم تا شش سال پیش آه نداشت با ناله سودا کنه. تعریف می‌کرد که اون وقتا یه بار دست بچه‌اش می‌سوزه ولی پول نداشته ببرتش بیمارستان. چون روش نمی‌شده، زنگ می‌زنه به یکی از دوستاش و به دروغ میگه که من مسافرتم. خبردار شدم دست بچه‌ام سوخته. اگه می‌شه برو خونه‌مون بچه‌ام رو ببر بیمارستان.
بعد از این ماجرا درس رو می‌ذاره کنار و می‌ره تو کار تجارت. با قرض و قوله یه نیمچه سرمایه‌ای جور می‌کنه و می‌زنه تو کار دلالی ماشین و بعد دلالی زمین و خلاصه کم کم پولدار می‌شه.
شاید اونم مثل من قصد نداشت تو این کار بمونه و درسش رو رها کنه. شاید فقط می‌خواسته یه سر و سامونی به زندگیش بده و بعد از اینکه خیالش از بابت خرج زن و بچه‌اش راحت شد برگرده سر کار مورد علاقه‌اش. ولی حالا دیگه به قول خودش نمی‌تونه.
با خودم می‌گم منم اگه رفتم و کارم گرفت، می‌تونم بگردم سر کار مورد علاقه‌ام. دوباره ساختن یه فیلم خوب هدفم می‌شه. نوشتن یه فیلمامه بی‌نقص، دغدغه ذهنی‌ام می‌مونه؟ دوباره برای وبلاگم پست جدید می‌نویسم؟ گهگدارم ادامه پیدا می‌کنه؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

لبخند نوشته - 2














به دلیل مسائل مالی هم که شده،
پولدار بودن بهتر از فقیر بودن است.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

شب نشینی در سینما پارادیزو














Clementine:
You're not a stalker or anything, right?

Joel:
I'm not a stalker. You're the one that talked to me, remember?

Clementine:
That is the oldest trick in the stalker book.

Joel:
Really? There's a stalker book? Great, I gotta read that one



۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

لبخند نوشته

بهتر است دهانتان را ببندید و ابله به نظر برسید
تا اینکه آن را باز کنید و جای هیچ تردیدی باقی نگذارید.


مارک تواین

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

شیرینِ فرهاد

حتی نانواها هم
جوش شیرین می زنند

بیچاره فرهاد...