۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

خورده جنایت‌های من و دائیم

یکی افتاد دست راستش. پیچید طرف چپ و به راهش ادامه داد که یکی دیگه افتاد روبروش. گیج شده بود. مکثی کرد. راهش رو کج کرد و به سرعت از کنارش گذشت. کم کم سرعت ریزششون زیاد شد. حالا قطره‌های داغ رنگی تند وتند این‌ور و اون‌ورش می‌افتادند. سرعتش رو زیاد کرد.

ترسیده بود و همینطور که سعی می‌کرد از زیر بارش قطره‌های داغی که دور و برش فرو می‌ریختند فرار کند با سردرگمی مدام مسیرش رو تغییر می‌داد. ولی فایده‌ای نداشت. سرعت ریزش قطره‌ها هر لحظه زیاد‌تر می‌شد و قطره‌های رنگی به سرعت اطرافش فرو می‌ریختند. آبی، صورتی صورتی، آبی آبی آبی؛ بالاخره آبی شد. سوخت...

دائیم با خوشحالی داد زد:« حال کردی؟ نه، جون من حال کردی؟ عمرا بتونی از من ببری. دائیتم نا سلامتی » ولی من که قوطی صورتی رنگ ریکا رو آتیش زده بودم نا امید نشدم. هنوز کلی فرصت داشتم. تعداد مورچه‌ها بیشتر از اونی بود که حالا حالاها تموم بشن
.

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

پالپ فیکشن: اینجا آدما درست می‌میرن...

آخرای سریال، قهرمان داستان در حالی که یادش رفته همین چند دقیقه قبل بود که یه تیرخورده بود تو کمرش و دراز شده بود روی زمین در حالی که به زور می‌تونست حتی دستش رو تکون بده، در آخرین لحظه مثل شیر سر می‌رسه و خنجرش را با آخرین قدرت در قلب شخصیت منفی سریال فرو می‌کنه.

بعد مثل اینکه دوباره یادش میاد که یه فشنگ تو پهلوشه، همونجا ولو می‌شه روی زمین و شروع می‌کنه به مردن که یهو رفیق شفیقش از راه می‌رسه. سرش رو به دامن می‌گیره و شروع می‌کنه به گریه و زاری که: « عمو جهان، با خودت چیکار کردی و...»

عمو جهان هم که هنوز نتونسته کاملا بمیره ( چون یه حرفهایی داشته که باید حتما در حال جون کندن می‌زده ) در حالی که خون از دهنش جاری شده و نفس نفس می‌زنه شروع می‌کنه به ارائه نطقی جگر سوز که:« حیف شد که عروسیت نیستم... کلی برنامه داشتم برات... بچه‌هام...» و خلاصه از این جورحرف‌ها که جگر هر شنونده‌ای رو به شدت می‌سوزونه. یه جمله مونده به مرگش هم آخرین نفساشو جمع می‌کنه و به زور یه کم سرش رو بلند می‌کنه و با صدایی منقطع می‌گه: «به پری...بگو... حلا..لم.....کنه»

بعد به سرعت سرش کج می‌شه یه طرف ( جوری که انگار که یکی محکم سرش رو به یه طرف هل می‌ده ) و خیلی خیلی زیبا می‌میره تا دوستش بتونه ضجه بزنه که: « نه! عمو جهان، تو نباید بمیری. نباید....» و اینجاست که خوشبختانه سریال تموم می‌شه؛ قبل از اینکه دندونای من بشکنه. آخه نمیدونم چرا؟ ولی در طول دیدن سریال، محکم رو همدیگه فشارشون می‌دادم.

سریال که تموم شد، حالت تهوع بهم دست داد. احساس کردم سینه‌ام سنگین شده. نمی‌تونستم درست نفس بکشم. سریع فیلم پالپ فیکشن رو برداشتم و گذاشتم تو دستگاه. آهنگ اولشو که شنیدم حالم بهتر شد. نفسم اومد سر جاش.

تو این فیلم آدما بدون زرت و ‌پرت، زارتی می‌میرن. آدما اینجا قبل از کشته شدن خطابه‌های سوزناک ارائه نمی‌دن. اونا قبل از کشته شدن جیغ می‌زنن یا فقط نگاه می‌کنن. اونا قبل از مردن صدای گریه زاری دوستشون رو نمی‌شنون؛ تنها چیزی که می‌شنون، قسمتی از انجیله. یا فقط صدای یه نون تست کن. اینجا کسی زیبا نمی‌میره. اینجا آدما می‌میرن در حالی که مغزشون رو شیشه‌های ماشین پاشیده. اینجا آدما با بدنی سوراخ سوراخ، با چشمانی باز، در دستشویی می‌میرن. اینجا آدما درست می‌میرن...


۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

گلدسته و فلک و ظهرهای داغ تابستون...

بعضی وقتها ظهرهای تابستون بالای پشت بوم میرم و زیر آفتاب داغ، روی زیلوی پوسیده‌ای که گوشه پشت بوم افتاده لم میدم و کفترایی رو که تو آسمون صاف آبی اوج گرفتن رو نگاه می‌کنم.

سکوت خوشایند ظهرهای تابستون که گهگاه صدای محو حرکت ماشین‌ها و یا جیک جیک گنجشکی اونو دلنشین تر میکنه.

لباس‌های روی بند آهسته آهسته این ور آن ور می‌رن و نسیمی به نرمی از روی صورت عرق کرده ام رد می‌شه و من از خنکی مطبوعش، با چشمانی بسته آرام لبخند می‌زنم.


این جور مواقع یاد داستان گلدسته و فلک جلال آل احمد می افتم. چقدر خواندن این داستان برام لذت‌بخش بود. مخصوصا اینکه بچه کویرم. بچه ظهرهای داغ تابستون با اون سکوت های خوشایندش...


پی‌نوشت: داستان گلدسته و فلک رو، تو ستون پاره داستان براتون گذاشتم تا شما هم مثل من از خوندنش لذت ببرید.

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

خنده‌هایت کو؟

آخه چقدر دنبال خنده‌های قشنگت بگردم؟
چند روزه دارم تک‌تک لحظه‌های زندگیمونو زیر و رو می‌کنم؛
کجا قایمشون کردی؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

قاتلین بالفطره

رفت بالای دیوار و از توی سوراخ بیرونش آورد. آفتاب مستقیم می‌تابید. گرم بود ظهر و درختان کم برگ پسته بی حرکت بوند. گه گاه برگی تکان کوچکی می‌خورد. درخت توت انتهای جاده خاکی، بزرگ بود. سایه‌اش هم. نشستیم زیر درخت.

صدای وز وز مگسها می‌شکست گاهی سکوت ظهر عرق کرده تابستان را. جیس جیس می‌کرد بچه گنجشک در دست دائی‌ام و هنوز می‌لرزید بالهایش. بچه بودیم ما. دائی‌ام گفت: «گوشتی ندارد؛ جوجه است هنوز» و همینطور که وراندازش می‌کرد خندید و گفت: «ولی به‌درد نشانه گیری می‌خورد حسابی»

و ما در آوردیم تیرکمان‌هایمان را و بچه گنجشک، کنار دیوار گاهگلی باغ پسته روبروی درخت توت، زیر آفتاب، با بالهایی لرزان، کوچک کوچک این ور و آن‌ور می‌پرید و سنگها دور و برش خاک بلند می‌کردند. وقتی سنگ من بالش را شکست، کمی تغییر کرد نوع حرکتش. بال خونی‌اش را روی خاک می‌کشید و کمی کند‌تر از قبل این ور و آن‌ور می‌پرید.

بال شکسته‌اش دیگر نمی‌لرزید؛ ولی جیس جیس می‌کرد هنوز. بعد صدایش خوابید وقتی سنگی که دائی‌ام زد، نوکش را کند. بعد دائی‌ام نازید به نشانه‌گیری‌اش و با هم جلو رفتیم و جسدش را از نزدیک تیرباران کردیم. به نظرم آمد چند باری تکان خورد قبلش. شاید هنوز کمی جان داشت.

خونش را به ته چوب تیرکمان‌هایمان مالیدیم. بعد دائی‌ام دمش را گرفت و بلنش کرد و روبروی چشمانش آورد و آرام گفت: « پکید! »


۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

چخوف، نقاش بی‌مانند زندگی

چخوف در نامه‌ای خطاب به برادرش می‌نویسد: «نور کم‌رنگی که به گلوگاه بطری شکسته‌ای می‌افتد، یا منظره ساده‌ای که از چرخ‌های یک آسیاب آبی ایجاد مشود، برای نشان دادن یک شب مهتابی کافیست.»