آخرای سریال، قهرمان داستان در حالی که یادش رفته همین چند دقیقه قبل بود که یه تیرخورده بود تو کمرش و دراز شده بود روی زمین در حالی که به زور میتونست حتی دستش رو تکون بده، در آخرین لحظه مثل شیر سر میرسه و خنجرش را با آخرین قدرت در قلب شخصیت منفی سریال فرو میکنه.
بعد مثل اینکه دوباره یادش میاد که یه فشنگ تو پهلوشه، همونجا ولو میشه روی زمین و شروع میکنه به مردن که یهو رفیق شفیقش از راه میرسه. سرش رو به دامن میگیره و شروع میکنه به گریه و زاری که: « عمو جهان، با خودت چیکار کردی و...»
عمو جهان هم که هنوز نتونسته کاملا بمیره ( چون یه حرفهایی داشته که باید حتما در حال جون کندن میزده ) در حالی که خون از دهنش جاری شده و نفس نفس میزنه شروع میکنه به ارائه نطقی جگر سوز که:« حیف شد که عروسیت نیستم... کلی برنامه داشتم برات... بچههام...» و خلاصه از این جورحرفها که جگر هر شنوندهای رو به شدت میسوزونه. یه جمله مونده به مرگش هم آخرین نفساشو جمع میکنه و به زور یه کم سرش رو بلند میکنه و با صدایی منقطع میگه: «به پری...بگو... حلا..لم.....کنه»
بعد به سرعت سرش کج میشه یه طرف ( جوری که انگار که یکی محکم سرش رو به یه طرف هل میده ) و خیلی خیلی زیبا میمیره تا دوستش بتونه ضجه بزنه که: « نه! عمو جهان، تو نباید بمیری. نباید....» و اینجاست که خوشبختانه سریال تموم میشه؛ قبل از اینکه دندونای من بشکنه. آخه نمیدونم چرا؟ ولی در طول دیدن سریال، محکم رو همدیگه فشارشون میدادم.
سریال که تموم شد، حالت تهوع بهم دست داد. احساس کردم سینهام سنگین شده. نمیتونستم درست نفس بکشم. سریع فیلم پالپ فیکشن رو برداشتم و گذاشتم تو دستگاه. آهنگ اولشو که شنیدم حالم بهتر شد. نفسم اومد سر جاش.
تو این فیلم آدما بدون زرت و پرت، زارتی میمیرن. آدما اینجا قبل از کشته شدن خطابههای سوزناک ارائه نمیدن. اونا قبل از کشته شدن جیغ میزنن یا فقط نگاه میکنن. اونا قبل از مردن صدای گریه زاری دوستشون رو نمیشنون؛ تنها چیزی که میشنون، قسمتی از انجیله. یا فقط صدای یه نون تست کن. اینجا کسی زیبا نمیمیره. اینجا آدما میمیرن در حالی که مغزشون رو شیشههای ماشین پاشیده. اینجا آدما با بدنی سوراخ سوراخ، با چشمانی باز، در دستشویی میمیرن. اینجا آدما درست میمیرن...
بعد مثل اینکه دوباره یادش میاد که یه فشنگ تو پهلوشه، همونجا ولو میشه روی زمین و شروع میکنه به مردن که یهو رفیق شفیقش از راه میرسه. سرش رو به دامن میگیره و شروع میکنه به گریه و زاری که: « عمو جهان، با خودت چیکار کردی و...»
عمو جهان هم که هنوز نتونسته کاملا بمیره ( چون یه حرفهایی داشته که باید حتما در حال جون کندن میزده ) در حالی که خون از دهنش جاری شده و نفس نفس میزنه شروع میکنه به ارائه نطقی جگر سوز که:« حیف شد که عروسیت نیستم... کلی برنامه داشتم برات... بچههام...» و خلاصه از این جورحرفها که جگر هر شنوندهای رو به شدت میسوزونه. یه جمله مونده به مرگش هم آخرین نفساشو جمع میکنه و به زور یه کم سرش رو بلند میکنه و با صدایی منقطع میگه: «به پری...بگو... حلا..لم.....کنه»
بعد به سرعت سرش کج میشه یه طرف ( جوری که انگار که یکی محکم سرش رو به یه طرف هل میده ) و خیلی خیلی زیبا میمیره تا دوستش بتونه ضجه بزنه که: « نه! عمو جهان، تو نباید بمیری. نباید....» و اینجاست که خوشبختانه سریال تموم میشه؛ قبل از اینکه دندونای من بشکنه. آخه نمیدونم چرا؟ ولی در طول دیدن سریال، محکم رو همدیگه فشارشون میدادم.
سریال که تموم شد، حالت تهوع بهم دست داد. احساس کردم سینهام سنگین شده. نمیتونستم درست نفس بکشم. سریع فیلم پالپ فیکشن رو برداشتم و گذاشتم تو دستگاه. آهنگ اولشو که شنیدم حالم بهتر شد. نفسم اومد سر جاش.
تو این فیلم آدما بدون زرت و پرت، زارتی میمیرن. آدما اینجا قبل از کشته شدن خطابههای سوزناک ارائه نمیدن. اونا قبل از کشته شدن جیغ میزنن یا فقط نگاه میکنن. اونا قبل از مردن صدای گریه زاری دوستشون رو نمیشنون؛ تنها چیزی که میشنون، قسمتی از انجیله. یا فقط صدای یه نون تست کن. اینجا کسی زیبا نمیمیره. اینجا آدما میمیرن در حالی که مغزشون رو شیشههای ماشین پاشیده. اینجا آدما با بدنی سوراخ سوراخ، با چشمانی باز، در دستشویی میمیرن. اینجا آدما درست میمیرن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر