۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

خورده جنایت‌های من و دائیم

یکی افتاد دست راستش. پیچید طرف چپ و به راهش ادامه داد که یکی دیگه افتاد روبروش. گیج شده بود. مکثی کرد. راهش رو کج کرد و به سرعت از کنارش گذشت. کم کم سرعت ریزششون زیاد شد. حالا قطره‌های داغ رنگی تند وتند این‌ور و اون‌ورش می‌افتادند. سرعتش رو زیاد کرد.

ترسیده بود و همینطور که سعی می‌کرد از زیر بارش قطره‌های داغی که دور و برش فرو می‌ریختند فرار کند با سردرگمی مدام مسیرش رو تغییر می‌داد. ولی فایده‌ای نداشت. سرعت ریزش قطره‌ها هر لحظه زیاد‌تر می‌شد و قطره‌های رنگی به سرعت اطرافش فرو می‌ریختند. آبی، صورتی صورتی، آبی آبی آبی؛ بالاخره آبی شد. سوخت...

دائیم با خوشحالی داد زد:« حال کردی؟ نه، جون من حال کردی؟ عمرا بتونی از من ببری. دائیتم نا سلامتی » ولی من که قوطی صورتی رنگ ریکا رو آتیش زده بودم نا امید نشدم. هنوز کلی فرصت داشتم. تعداد مورچه‌ها بیشتر از اونی بود که حالا حالاها تموم بشن
.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

چه بی رحمانه...بیچاره مورچه هااا