۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

قاتلین بالفطره

رفت بالای دیوار و از توی سوراخ بیرونش آورد. آفتاب مستقیم می‌تابید. گرم بود ظهر و درختان کم برگ پسته بی حرکت بوند. گه گاه برگی تکان کوچکی می‌خورد. درخت توت انتهای جاده خاکی، بزرگ بود. سایه‌اش هم. نشستیم زیر درخت.

صدای وز وز مگسها می‌شکست گاهی سکوت ظهر عرق کرده تابستان را. جیس جیس می‌کرد بچه گنجشک در دست دائی‌ام و هنوز می‌لرزید بالهایش. بچه بودیم ما. دائی‌ام گفت: «گوشتی ندارد؛ جوجه است هنوز» و همینطور که وراندازش می‌کرد خندید و گفت: «ولی به‌درد نشانه گیری می‌خورد حسابی»

و ما در آوردیم تیرکمان‌هایمان را و بچه گنجشک، کنار دیوار گاهگلی باغ پسته روبروی درخت توت، زیر آفتاب، با بالهایی لرزان، کوچک کوچک این ور و آن‌ور می‌پرید و سنگها دور و برش خاک بلند می‌کردند. وقتی سنگ من بالش را شکست، کمی تغییر کرد نوع حرکتش. بال خونی‌اش را روی خاک می‌کشید و کمی کند‌تر از قبل این ور و آن‌ور می‌پرید.

بال شکسته‌اش دیگر نمی‌لرزید؛ ولی جیس جیس می‌کرد هنوز. بعد صدایش خوابید وقتی سنگی که دائی‌ام زد، نوکش را کند. بعد دائی‌ام نازید به نشانه‌گیری‌اش و با هم جلو رفتیم و جسدش را از نزدیک تیرباران کردیم. به نظرم آمد چند باری تکان خورد قبلش. شاید هنوز کمی جان داشت.

خونش را به ته چوب تیرکمان‌هایمان مالیدیم. بعد دائی‌ام دمش را گرفت و بلنش کرد و روبروی چشمانش آورد و آرام گفت: « پکید! »


۲ نظر:

ناشناس گفت...

خدا بگم چی کارش کنه این دانی را...چقدر سنگ دله...

علی گفت...

دائی و پسر خواهر با هم