بعضی وقتها ظهرهای تابستون بالای پشت بوم میرم و زیر آفتاب داغ، روی زیلوی پوسیدهای که گوشه پشت بوم افتاده لم میدم و کفترایی رو که تو آسمون صاف آبی اوج گرفتن رو نگاه میکنم.
سکوت خوشایند ظهرهای تابستون که گهگاه صدای محو حرکت ماشینها و یا جیک جیک گنجشکی اونو دلنشین تر میکنه.
لباسهای روی بند آهسته آهسته این ور آن ور میرن و نسیمی به نرمی از روی صورت عرق کرده ام رد میشه و من از خنکی مطبوعش، با چشمانی بسته آرام لبخند میزنم.
این جور مواقع یاد داستان گلدسته و فلک جلال آل احمد می افتم. چقدر خواندن این داستان برام لذتبخش بود. مخصوصا اینکه بچه کویرم. بچه ظهرهای داغ تابستون با اون سکوت های خوشایندش...
پینوشت: داستان گلدسته و فلک رو، تو ستون پاره داستان براتون گذاشتم تا شما هم مثل من از خوندنش لذت ببرید.
۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه
گلدسته و فلک و ظهرهای داغ تابستون...
برچسبها:
آسمون,
جلال آل احمد,
داستان,
سکوت,
ظهرهای تابستون,
کفتر,
گلدسته و فلک
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
یادش بخیر ...منو برگردوندی به دوران خوب و خوش دبیرستان
منم این داستان جلال رو خیلی دوست داشتم و دارم
ارسال یک نظر