۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

پاک کن، پاک نکن

1- من یه مطلب تو وبلاگم مینویسم، چند روز بعد یه چیزی مثل خوره می‌افته به جونم تا اون مطلبی رو که نوشتم پاک کنم، چون دیگه به نظرم مسخره میاد. همیشه همین‌جوریه؛ یه مطلب رو با هزار آب و تاب می‌نویسی، کلی هم باهاش حال میکنی و با خودت فکر میکنی که چه شاهکاری خلق کردی، ولی بعد از یه مدت که بر می‌گردی سراغ نوشته‌ات دل‌پیچه می‌گیری و یه حسی غریبی بهت دست می‌ده، یه حسی مخلوط از تعجب، شرمندگی وعصبانیت، که یعنی واقعا من این مزخرفات رو نوشتم!! خاک به سرم، نکنه کسی اینا رو خونده باشه؟( در حالی که داری با عصبانیت خودت رو گاز میگیری ) حالا نمی‌شد این اسم خوشگلت رو نمی چسبوندی ته این مطلب؟ و بعد همونطور که داری دنبال یه راهی میگردی تا قبل از اینکه کس دیگه ای شاهکارت رو بخونه، از شرش خلاص بشی، احساس حماقت و حقارت تمام وجودت رو پر می کنه.

کم کم تصمیم می گیری قبل از اینکه مطلبت رو در دسترس عموم قرار بدی چند روزی صبر کنی، بعد اگه با مراجعه به نوشته ات اون حس غریب بهت دست نداد، ازش استفاده کنی. اینجوری می شه که دیگه هیچ وقت کسی از تو مطلبی نمی خونه؛ در حقیقت دیگه مطلبی وجود نداره که کسی بخواد بخونه؛ سرنوشتی که من در وبلاگ های قبلی ام که شروع نکرده تموم می شدند، دچارش شدم. من هیچ وقت وبلاگی به غیر از این وبلاگ نداشته ام.

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

غروب برفی

دم غروبه، داره برف می باره، نه به تندی یک ساعت پیش، بلکه آهسته آهسته، نرم نرم، ریز ریز. کف خیابونها رو آبهای کثیف و سیاه پر کرده. آدما تند تر از روزای دیگه قدم بر می دارند، با احتیاط تر از روزای دیگه از خیابون رد میشن. ته یه کوچه تاریک، نور بی جون مهتابیه یه کافی نت، هاله وار یه تیکه از کوچه رو پوشونده. میام تو. گرم تر از بیرونه. کاپیشنمو در میارم. پاچه ی شلوارم کثیف شده؛ یه راننده بی مروت. می شینم پشت کامپیوتر و مینویسم :"کاشکی منم تو خونه مون ای دی اس ال داشتم"

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

حسرت ها

حسرت می خورم به کسایی که تو کارشون خیلی موفق هستند. حسرت میخورم به کسایی کارشونو دوست دارند، عاشق کارشون هستند. اینا رو گفتم چون دارم کاری رو قبول می‌کنم که دوستش ندارم؛ حداقل فعلا. حسرت می‌خورم به... ول کن؛ بخوام بگم زیاد می‌شه. باید یه ستون حسرت‌ها گوشه‌ی وبلاگم باز کنم. هرچند این جوری مجبور می‌شم تمام ضعف‌ها و کمبودهام رو توش لو بدم.

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

مینویسم...

سلام، الان که دارم این مطلبو مینویسم حامد داره کارای تکمیلی وبلاگ رو انجام میده. گیر داده که باید همین الان یه مطلب بنویسی بفرستی رو وبلاگ. بهش میگم آخه همینطور فکر نکرده که نمیشه آدم برا وبلاگش مطلب بنویسه؛ اونم اولین پست اولین وبلاگش رو؛ اصلا تو خودت یه همچین کاری میکنی؟ میگه اتفاقا من تو اولین وبلاگم همین کارو کردم؛ نه تنها درمورد مطلبی که مینوشتم فکر نکردم بلکه اسم و عنوان وبلاگمو همینجوری انتخاب کردم.

یه خورده به حامد نگاه میکنم و با خودم میگم به جهنم، مگه چی میشه و شروع میکنم به نوشن، نوشتن اولین مطلبه اولین وبلاگم...