دستی به سینهام بزن و آتش زنم به عشق خاکسترم کن از این عشق، بسپارم به دست باد تا پر کنم تمام جهان را به ذره ذره وجودم تا باشم آنکجا که تو باشی، هرآنکجا که رود باد دیگر ندارمت طاقت دوری، حقیقتیست لعنت به هر چه حقیقت، لعنت به هر چه عشق باد شاید بشویم از این عشق دست، روم به جای دگر آری روم، بدون تو بی عشق، هر چه بادا باد
سیم کارت را از زیر فرش بیرون آورد و گذاشت توی گوشی و شروع کردن به نوشتن پیام. "من نمیدانم چیست/ آن چه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست/ که مرا زود به هم میریزد...".
شماره را که وارد کرد کمی دو دل شد. نوشتن یک شعر عاشقانه در این موقعیت کمی بچهگانه به نظر می رسید. از او دیگر گذشته بود؛ علاوه بر اینکه ترانه تا به حال جواب پیامهایش را نداده بود. به نظرش تحقیر آمیز آمد. ولی از طرفی این شعری بود که دقیقا حال و روز او را بیان میکرد. بالاخره با این فکر که این دیگر آخرین بار است خودش را راضی کرد که آن شعر را بفرستد. وقتی که پیام را فرستاد، آن را از توی گوشی پاک کرد. یک ساعتی منتظر ماند؛ ولی جوابی نیامد؛ همانگونه که انتظار داشت. همانگونه که در این یک سال اتفاق افتاده بود. گوشیاش را برداشت و نوشت "به هر حال فرقی نمیکنه. دارم میسوزونمت". پیام را که فرستاد سیگاری گیراند، سیمکارت اعتباریاش را از توی گوشی در آورد، پک عمیقی به سیگارش زد و بعد آرام آرام سیمکارت را با آتش سیگارش سوزان.
بیسرانجام، نداره حتی رفیقی که بگه دردشو درد دیدن و نگفتن بیسرانجام، توی فکر آسمونه که بباره بلکه تو قطره بارون بتونه اشک خدا رو هم ببینه نمیدونه، حتی اشکم دیگه فایدهای نداره