۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

تنهایی: خوبِ مزخرف

تنهایی خوبه، آدم میتونه بشینه به کاراش فکر کنه؛ به اینکه چه کارایی کرده و در آینده میخواد چیکار کنه. تنهایی خوبه به خاطر آرامش؛ اینکه لابه لای هیاهوی زندگی یه نفسی تازه کنی. منم قبول دارم تنهایی خوبه ولی تا یه حدی. به اندازه ای که یه خورده فکر کنی و یه نفسی تازه کنی. ولی زیادتر از این واقعا چیز مزخرفی میشه.

وقتایی که تنها میشم یه روز اولش برام قابل تحمله، ولی به روز دوم که میرسه واقعا دیوونه میشم. مخم هنگ میکنه. هیچ کاری نمیتونم انجام بدم. انگار یکی چوب کرده باشه لای چرخ زندگیم. می شینم تو خونه و به درو دیوار نگاه میکنم و از هیچ کاری نکردن زجر میکشم. نه میتونم غذای درست و حسابی بخورم، نه کتاب بخونم و نه حتی میتونم فیلم ببینم. مگه دیگه چی باشه که رغبت کنم ببینم. مثل فیلم « قبل از غروب » که واقعا باید تو تنهایی تماشاش کرد.

اینه که وقتی می شنوم یه کسی چهل سال تو دل کوه تنهایی زندگی کرده، شوکه میشم که چجوری این بابا تونسته زنده بمونه. یا نه؛ اصلا چرا خواسته زنده بمونه.

هیچ نظری موجود نیست: