از اول قرار نبود بریم زیر بارون قدم زنان بگیم و بخندیم تا بعد از چند ساعت آبچکون برگردیم خونه؛ بعداً قرار شد. دبّه آب رو برداشته بودیم بریم از سر خیابون آب بیاریم (ما تو قم زندگی میکنیم) ولی دبه به دست سر از کوچه پس کوچههای خیس و خلوت اون طرف شهر در آوردیم در حالی که بارون گرد و خاک زندگی رو از سر و روی بی چترمون میشست و ما خوش خوشان میگفتیم و میخندیدیم و خیس میشدیم.
یاد زمستون دو سال پیش افتادم که فاصله نیم ساعتی تا خونه عمهام رو پیاده رفتیم، در حالی که پاهامون تا زانو در برف فرو میرفت و صدایی جز له شدن برف زیر پاهامون به گوش نمیرسید. هر چند روز بعدش درست و حسابی سرما خوردیم ولی میدونستیم که ارزش یه خاطره خوش و شیرین رو داشت.
۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه
جوشن کبیر، چایی، سیگار و باقی قضایا...
نمیخوام بگم که اون مسجد کجا بود. چند سال پیش یه شب قدر اونجا بودم.
دعا که شروع شد همه همراهی میکردن. پیر و جوون. ولی همینطور که زمان میگذشت کم کم از تعداد دعاخونها کاسته میشد. نه اینکه کسی از مسجد بیرون بره؛ نه! فقط دیگه دعا نمیخوندن. آخرای دعا شاید تنها دو یا سه نفر موندند که کم و بیش مداح رو همراهی میکردن.
میپرسید پس بقیه که نه از مسجد بیرون میرفتند و نه دعا میخونن چیکار میکردند؟ هیچی! گروه گروه دور هم حلقه زده بودند و به گپ و گفت مشغول بودند. پیرها یه طرف، جوونها هم یه طرف. چایی میخورند، تخمه میشکستند، سیگار میکشیدند و اختلاط میکردند. خلاصه کلی حال میکردند با خودشون
.
مطمئنا آدمای بدی نبودند. بالاخره از خوابشون زده بودند و اومده بودند مسجد. تا اونجایی هم که من خبر داشتم از قبل برای نیمه کاره گذاشتن دعای جوشن کبیر و دور هم نشینی برنامه ریزی نکرده بودند. فقط خسته شده بودند.
درکشون می کردم. منم اون زمانی که عربیام در اون حدی نبود که بتونم معنای دعای جوشن رو کامل بفهمم، خسته میشدم. اصلا مگه میشه خسته نشد؟ چند ساعت چیزی رو بخونی که هیچ معنایی برات نداره و هیچی ازش سر در نمیآری.
دعا که شروع شد همه همراهی میکردن. پیر و جوون. ولی همینطور که زمان میگذشت کم کم از تعداد دعاخونها کاسته میشد. نه اینکه کسی از مسجد بیرون بره؛ نه! فقط دیگه دعا نمیخوندن. آخرای دعا شاید تنها دو یا سه نفر موندند که کم و بیش مداح رو همراهی میکردن.
میپرسید پس بقیه که نه از مسجد بیرون میرفتند و نه دعا میخونن چیکار میکردند؟ هیچی! گروه گروه دور هم حلقه زده بودند و به گپ و گفت مشغول بودند. پیرها یه طرف، جوونها هم یه طرف. چایی میخورند، تخمه میشکستند، سیگار میکشیدند و اختلاط میکردند. خلاصه کلی حال میکردند با خودشون
.
مطمئنا آدمای بدی نبودند. بالاخره از خوابشون زده بودند و اومده بودند مسجد. تا اونجایی هم که من خبر داشتم از قبل برای نیمه کاره گذاشتن دعای جوشن کبیر و دور هم نشینی برنامه ریزی نکرده بودند. فقط خسته شده بودند.
درکشون می کردم. منم اون زمانی که عربیام در اون حدی نبود که بتونم معنای دعای جوشن رو کامل بفهمم، خسته میشدم. اصلا مگه میشه خسته نشد؟ چند ساعت چیزی رو بخونی که هیچ معنایی برات نداره و هیچی ازش سر در نمیآری.
اشتراک در:
پستها (Atom)