از اول قرار نبود بریم زیر بارون قدم زنان بگیم و بخندیم تا بعد از چند ساعت آبچکون برگردیم خونه؛ بعداً قرار شد. دبّه آب رو برداشته بودیم بریم از سر خیابون آب بیاریم (ما تو قم زندگی میکنیم) ولی دبه به دست سر از کوچه پس کوچههای خیس و خلوت اون طرف شهر در آوردیم در حالی که بارون گرد و خاک زندگی رو از سر و روی بی چترمون میشست و ما خوش خوشان میگفتیم و میخندیدیم و خیس میشدیم.
یاد زمستون دو سال پیش افتادم که فاصله نیم ساعتی تا خونه عمهام رو پیاده رفتیم، در حالی که پاهامون تا زانو در برف فرو میرفت و صدایی جز له شدن برف زیر پاهامون به گوش نمیرسید. هر چند روز بعدش درست و حسابی سرما خوردیم ولی میدونستیم که ارزش یه خاطره خوش و شیرین رو داشت.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر