هوا خنک بود تقریبا. آفتاب گرم و مطبوع می تابید.
نشسته بود روی یکی از سکوهای سنگی حیاط حرم و کبوترهایی را که در قعر آسمان آبی، بی صدا پرواز میکردند،تماشا میکرد. گهگاه چشمانش را میبست بدون اینکه به چیزی فکر کند؛ فقط برای اینکه عبور نسیم خنک صبحگاهی را بهتر احساس کند.
- بگو "لا اله الا الله"
- لا اله الا الله
چشمانش را باز کرد. چند نفری جنازهای را بر دوش گرفته بودند و مرد مسن سیاهپوشی را که عرق ریزان و با چشمانی اشکآلود بلند بلند لا اله الا الله می گفت، همراهی می کردند. دیدن این صحنهها در حرم عادی بود ولی او هیچ وقت نتوانسته بود به آنها عادت کند.
دوباره مورمورش شد. نفسش را حبس کرد تا بوی کافور را احساس نکند. اصلا نمیدانست کافور چه بویی دارد. حتی نمیدانست که اصلا جنازه بو میدهد یا نه. فقط میدانست که جنازه را با کافور میشورند. روی جنازه را پارچهای سیاه کشیده بودند. برآمدگیهای روی پارچه، جای سر و پای جنازه را مشخص میکرد و باعث میشد تصویر دقیقتری از جنازه زیر پارچه در ذهنش شکل بگیرد.
حالش بد شد. سرش را پایین انداخت تا دوباره نگاهش به جنازه نیافتد. یاد چند سال پیش افتاد؛ زمانی که شش سالش بود رفته بودند سردخانه تا جنازه پدرش را تحویل بگیرند. جنازه پدرش را از توی صندوقی آهنی بیرون کشیدند، در حالی که پلاستیک ضخیمی روی جسدش کشیده بودند که صورتش را مات میکرد. پلاستیک را کنار زدند. صورت پدرش سفید شده بود. یادش آمد عمهاش گفت برود و برای آخرین بار پدرش را ببوسد و او که میترسید، گریان چادر مادرش را چسبیده بود و جلو نمیرفت. مادرش هم گریه میکرد. آن زمان نمیدانست که گریه مادرش به خاطر ترس نیست.
بنلد شد و در جهت مخالف تشییع کنندگان به راه افتاد.
تابش آفتاب کم کم داشت آزارش میداد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
بوسیدن یک مرده، هم وحشتناکه هم دلهره آور!
به یکی گفتم از نظر من این وبلاگ یه قدم تا معرکه شدن داره. همین روزا میاد که ببینه. اگه قبلش اون یه قدمو برداری میتونیم حسابی غافلگیرش کنیم
ارسال یک نظر