۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

خداحافظی

وقتم محدود شده. تا ساعت دو و نیم که درگیر سربازی‌ام. ساعت چهار و نیم کلاس فیلمنامه نویسی، ساعت هشت هم که تا ساعت نه‌ و‌ نیم کلاس زبان دارم. تازه متاهل هم که هستم و این خودش به تنهایی کلی وقت می‌خواد. تو این دو سه هفته اخیر، چند بار با خودم تصمیم گرفتم که این وبلاگ رو ببندم و کوچ کنم یه جای دیگه. می‌دونم پاییز، فصل کوچ نیست و من هم پرنده نیستم؛ ولی خب چه کنم، مجبورم.

با خودم می‌گم حالا که می‌خوام برای وبلاگ نویسی وقت بذارم، حداقل چیزی بنویسم که برای پیشرفت تو این راهی که در پیش گرفته‌م کمکم کنه. منظورم سینما است. البته دوستام می‌گن خب همین وبلاگ رو سینمایی کن؛ حالا چرا می‌خوای عوضش کنی؟ حالا که بالاخره چند نفری وبلاگت رو می‌شناسند، چرا می‌خوای از صفر شروع کنی؟ باید بگم که وسوسه تموم کردن یه وبلاگ و شروع یه وبلاگ جدید غیر قابل انکاره؛ قبول دارید که؟ بعدش هم اینجا «عذر می‌خوام» یه خورده اسمش گل و گشاده. می‌خوام یه کم محدود بشه که دیگه وسوسه نوشتن نوشته‌های گهگداری اذیتم نکنه.
ولی شاید همین کار رو کردم. یعنی همینجا یه ورقه چسبوندم پشت شیشه که خواننده عزیز، از این به بعد در این مکان سینما سِرو می‌شود. لطفا دیگر از نوشته‌های گهگداری سوال نفرمایید.

با تشکر

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

شب نشینی در سینما پارادیزو - 3














Max: Hey. He, he, he fell on the cab. He fell, he fell from up there on the motherf*cking cab. Shit. I think he's dead.
Vincent: Good guess.
Max: You killed him?
Vincent: No, I shot him. Bullets and the fall killed him.

collateral

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

لبخند نوشته
















حماقت به مراتب خطرناک‌تر از شیطان است؛
زیرا شیطان گاهی اوقات به استراحت می‌پردازد ولی حماقت نه.


«آناتول فرانس»

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

پارازیت

خواست بره عوض بشه، عوضی شد.

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

پرسه‌زنان... مرگ

هوا خنک بود تقریبا. آفتاب گرم و مطبوع می تابید.

نشسته بود روی یکی از سکوهای سنگی حیاط حرم و کبوترهایی را که در قعر آسمان آبی،‌ بی صدا پرواز می‌کردند،تماشا می‌کرد. گه‌گاه چشمانش را می‌بست بدون اینکه به چیزی فکر کند؛ فقط برای اینکه عبور نسیم خنک صبحگاهی را بهتر احساس کند.


- بگو "لا اله الا الله"
- لا اله الا الله

چشمانش را باز کرد. چند نفری جنازه‌ای را بر دوش گرفته بودند و مرد مسن سیاه‌پوشی را که عرق ریزان و با چشمانی اشک‌آلود بلند بلند لا اله الا الله می گفت، همراهی می کردند. دیدن این صحنه‌ها در حرم عادی بود ولی او هیچ وقت نتوانسته بود به آنها عادت کند.

دوباره مورمورش شد. نفسش را حبس کرد تا بوی کافور را احساس نکند. اصلا نمی‌دانست کافور چه بویی دارد. حتی نمی‌دانست که اصلا جنازه بو می‌دهد یا نه. فقط می‌دانست که جنازه را با کافور می‌شورند. روی جنازه را پارچه‌ای سیاه کشیده بودند. برآمدگی‌های روی پارچه، جای سر و پای جنازه را مشخص می‌کرد و باعث می‌شد تصویر دقیق‌تری از جنازه زیر پارچه در ذهنش شکل بگیرد.

حالش بد شد. سرش را پایین انداخت تا دوباره نگاهش به جنازه نیافتد. یاد چند سال پیش افتاد؛ زمانی که شش سالش بود رفته بودند سردخانه تا جنازه پدرش را تحویل بگیرند. جنازه پدرش را از توی صندوقی آهنی بیرون کشیدند، در حالی که پلاستیک ضخیمی روی جسدش کشیده بودند که صورتش را مات میکرد. پلاستیک را کنار زدند. صورت پدرش سفید شده بود. یادش آمد عمه‌اش گفت برود و برای آخرین بار پدرش را ببوسد و او که می‌ترسید، گریان چادر مادرش را چسبیده بود و جلو نمی‌رفت. مادرش هم گریه می‌کرد. آن زمان نمی‌دانست که گریه مادرش به خاطر ترس نیست.

بنلد شد و در جهت مخالف تشییع کنندگان به راه افتاد.
تابش آفتاب کم کم داشت آزارش میداد.