۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

خانوم های ...

مگر توی عکس از این کارها بکنید؛ واقعیت اما، چیز دیگریست...

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

دختران مزاحم تلفنی(2)

...همینطور فحش بود که بصورت پیام به موبایلم سرازیر می‌شد. تازه دختره اونقدر تو این زمینه خلاقیت نشون داد که حتی یک فحش تکراری هم، لا‌به‌لای انبوه فحش‌هاش پیدا نمی‌کردی و اگر من بخوام هر کدومو بازگو کنم، کلامون با کلای عمو‌فیلترباف میره تو هم.

فقط چون می‌دونم که دارید از کنجکاوی می‌ترکید والبته برای اینکه میزان خلاقیت این دختر خانوم بیاد دستتون، یکی‌ از فحش‌ها رو که اتفاقی از دستشون در رفته و مورد دار نیست، براتون بازگو می‌کنم : « دعا می‌کنم که ایشالا سنگ شی، بیفتی ته (!) یه بیابون بی آب و علف، تا زیر آفتابش، حسابی بسوزی؛ اونم تا ابد» تازه به همین مقدارهم اکتفا نکردند و چون احتمال می‌دادند که امکان داره یه وقت خدایی نکرده اونجا بارون بیاد و من زبونم لال خنک بشم، و برای اطمینان خاطر از اینکه هیچ وقت همچین اتفاق شومی نخواهد افتاد، اضافه کردند : « تازه هیچ وقت هم اونجا بارون نباره و حتی هوا هم ابری نشه » ...بی رحم!

بدون ذره‌ای غلو، قریب به دو ساعت بی‌وقفه فحش خوردم. از تمام فک و فامیل و جد و آبادم ‌تجلیل به عمل اومد ( حتی یک نفر هم از قلم نیفتاد ) از خانومم هم یه احوال پرسی‌هایی شد و البته خودم هم که به شدت مورد عنایت قرار گرفتم و مستفیض شدم. از حق نگذرم، لابه‌لای فحش‌هایی که می‌داد یه حرفهایی هم می‌زد؛ مثل... ( این داستان ادامه دارد...)

پی نوشت :
1- این یه داستان یه طنز غلو شده است و همونطور که من می‌دونم و شما هم باید بفهمید، خانوم من اصلا اهل توجیه و این حرفا نیست و من شکر خوردم که از این زرا بزنم و اصلا هم خانومم مجبورم نکرده که این پی نوشت رو که من سهوا فراموش کره بودم تو پست قبلی بنویسم، اینجا اضافه کنم... فهمیدید؟

2- من به هیچ وجه قبول نمی‌کنم که کلمه «عموفیلترباف» رو از یه وبلاگ دیگه کش رفتم. پس بی خود زور ( با «واو» ) نزنید.

3- من قصد داشتم که تو این پست، سر و ته داستان رو هم بیارم؛ ولی خب مطلب طولانی میشد و البته...چند قسمت سریال فرندز، تازگی اومده دستم و خب... خودتون حدس بزنید که دلیل اصلی کدومه.

4- مثل اینکه خیلی زور ( بی «واو» ) زدم.

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

دختران مزاحم تلفنی (1)


در این چند ماه این سومین باری بود که همچین تماسهایی داشتم. تماسها و پیامهای عاشقونه از طرف دختر یا زنی که نه من اونو می‌شناسم نه اون منو.

اولین بار که یه همچین اتفاقی برام افتاد، بدون فوت ذره‌ای وقت پیش خانومم رفتم و قضیه رو بهش گفتم تا اگه یه وقت به صورت کاملآ اتفاقی (!) پیامها رو توی گوشیم دید، به شوهر پاک و معصومش گمانهای بدبد نبره. خانومم هم ازم خواست تا اجازه بدم به دختر خانومه زنگ بزنه و یه خورده توجیهش کنه (!) . البته می دونستم انجام این کار چندان موجبات رضایتش روفراهم نمی‌‌کنه؛ چون نمی‌تونه از پشت گوشی درست و حسابی حق مطلب رو ادا کنه؛ خانومم بیشتر با روش توجیه فیس تو فیس حال می‌کنه.

ولی من اجازه ندادم. راستیاتش دلم برای دختره سوخت. حالا اون یه خریتی کرده بود؛ جرم و جنایت که انجام نداده بود تا مستحق یه همچین برخوردی باشه. (‌ شما هم اگه مثل من منظور خانومم از یه « خورده توجیه » رو درک می‌کردید، مطمئنا دلتون برای دختره می‌سوخت ).

یه حالت مردونه به خودم گرفتمو به خانومم گفتم: « شما نمی‌خواد خون خودتو کثیف کنی خانوم؛ خودم می‌دونم چیکار کنم. یه کاری می‌کنم که دیگه جرات نکنه هیچ رقمه حتی طرف گوشیش بره » ولی بعد از چند ساعت به شکر خوردن افتادم که آخه پدرت خوب، مادرت خوب، تو که مال این حرفا نبودی چرا یه همچین تزی دادی؟

حالا بیا و درستش کن. هر چی از طرف من رانش، از طرف دختره کشش. چند بار جواب پیامهاشو ندادم، نوشت که « عزیزم (!) اگه نمی‌خوای باهام دوست بشی، بگو تا دیگه پیام ندم ». جواب دادم: « آخه دیگه به چه زبونی بگم نمی‌خوام؛ دست از سرم بردار». چند دقیقه گذشت؛ فکر کردم دیگه دست از سرم برداشته؛ ولی وقتی چند تا پیام عاشقونه دیگه رسید دستم، فهمیدم اوضاع وخیم تر از اونیه که فکر می‌کردم. با خودم گفتم خوب شد قیافه ام رو ندیده و الا دیگه باید خر می‌آوردیم و باقالی بار می‌کردیم ( اسمایلی نیق )

بالاخره ساعت دوازده شب بود که زنگ زد. « عزیزم (!) هنوز نخوابیدی؟ ». دیدم خیر، اینجوری بخواد پیش بره، کارم به توجیه می‌کشه. باید روشم رو عوض کنم. صدامو انداختم ته گلوم و جواب دادم: « ببین دختر خانوم، یه بار دیگه زنگ بزنی گوشی رو می‌دم دست خانومم که اتفاقا خیلی هم مشتاقه تا با شما یه گفتمانی داشته باشه ». اینو که گفتم گوشی رو قطع کرد. حدس زدم که باید خیلی بهش برخورده باشه. یک دقیقه بعد مطمئن شدم...

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

زیر بارون

داره بارون می یاد، شرشر، جر جر، البته نه پشت خونه هاجر، بلکه تو حیاط خونمون؛ کسی هم عروسی نداره؛ از دم خروس هم خبری نیست. یه آهنگ گذاشتم « بارون امشب توی ایوون، مثل آزادی تو زندون ...» در حیاط رو باز کردم و بارون رو تماشا می کنم. وسوسه می شم، پیرهنم رو در می یارم و می رم زیر بارون، خیس می شم، خنک می شم، وووویی...

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

نقاب


صبح که از خواب پا می‌شی، نقاب رو به صورتت می‌زنی و زندگیت رو شروع می‌کنی. تا شب مجبوری این نقاب رو روی صورتت تحمل کنی؛ هر چند تنفس برات مشکل بشه. دست خودت نیست. مجبوری این کار رو بکنی؛ برای پوشوندن زشتی‌هات. حق داری؛ کسی نمی‌خواد دیگران زشتی‌هاشو ببینن. ولی خب، تحمل این نقاب هم کار سختیه؛ گرمت می‌شه؛ عرق می‌کنی؛ نمی‌تونی درست نفس بکشی.

بعد با وبلاگ آشنا می شی. شروع می‌کنی به نوشتن. فکر می‌کنی شاید اونجا بتونی یه چند ساعتی از شر این نقاب لعنتی خلاص بشی و یه نفسی تازه کنی؛ نقابت رو برداری تا نسیم خنکی که همیشه آرزوش رو میکردی، روی پوست صورتت لیز بخوره. ولی بعد از یه مدت می‌فهمی که اشتباه فکر می‌کردی؛ اونجا هم نمی‌تونی نقابت رو بردای. بالاخره اونجا هم یکی پیدا می‌شه که تو رو بشناسه. اگه فعلا هم کسی نباشه که تو رو بشناسه، باز می‌ترسی که بعدا یه آشنا پیدا بشه و نوشته‌هات رو بخونه. یه آشنا پیدا بشه و صورت بی نقابت رو ببینه. زشتی‌هات رو؛ زشتی‌هایی که یه عمر از همه مخفیشون کردی.

مجبوری بعضی چیزها رو، فقط برای خودت زمزمه کنی. توی شبهای خلوت؛ وقتی همه خوابند. یا اگه خواستی بنویسی، برای خودت بنویسی. روی کاغذ کثیفی که از ته یه جوب پیدا کردی. و بعد همون موقع آتیشش بزنی و با کف کفشت، خاکسترش رو روی آسفالت زبر خیابون له کنی.

بعضی وقتها همین کا رو هم نمیتونی بکنی. آره، بعضی جاهای صورتت رو حتی خودت هم جرات نداری که توی آینه ببینی؛ رازهای کثیفی که در خرابه های قلب و روحت، یه گوشه خلوتی که هیچ وقت بهش سر نمیزنی مدفون کردی و حتی پیش خودت هم وجودشون رو انکار می‌کنی؛ ولی می‌دونی که وجود دارن؛ همیشه می‌دونستی.

آره، اینی که می‌بینید من نیستم؛ فقط یه نقابه.

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

چشم مردها تکامل‌ یافته‌تر از عقلشونه

یه کسی می‌گفت:" خانوما خودشونو برا شوهراشون خوشگل می‌کنن، چون اینو خوب فهمیدند که چشم مردها تکامل یافته‌تر از عقلشونه"

من به عنوان یه مرد این حرفو قبول ندارم؛ نه خیلی.

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

عشق و گشنگی

دم‌ آخری اشک تو چشاش جمع شده بود؛ منم همینطور. هنوز دو ساعت نشده که رفته، ولی از همین الان دلم براش تنگ شده. نمی‌دونم چه جوری می‌تونم تا برگشتنش دووم بیارم. کاش می‌شد منم باهاش برم.

قبل از رفتن فرصت نکرد صبحونه بخوره. چند دقیقه پیش که باهاش تماس گرفتم گفت که خیلی گرسنشه؛ منم همینطور، ولی دلم نمی‌یاد اون گرسنه باشه و من چیزی بخورم. منتظرم برسه خونه مامانش و نهار بخوره تا منم بتونم یه چیزی بخورم. فقط خدا کنه زودتر برسه اونجا، چون خیلی گشنمه. فعلا باید یه یک ساعتی صبر کنم...

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

از دفترچه خاطرات یه شوهر توجیه شده

« من نمی‌تونم به خانومم دروغ بگم؛ یعنی خوب نمی‌تونم؛ بعضی وقتها لو می‌رم؛ اونوقته که توسط خانومم حسابی توجیه می‌شم »