۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

نقاب


صبح که از خواب پا می‌شی، نقاب رو به صورتت می‌زنی و زندگیت رو شروع می‌کنی. تا شب مجبوری این نقاب رو روی صورتت تحمل کنی؛ هر چند تنفس برات مشکل بشه. دست خودت نیست. مجبوری این کار رو بکنی؛ برای پوشوندن زشتی‌هات. حق داری؛ کسی نمی‌خواد دیگران زشتی‌هاشو ببینن. ولی خب، تحمل این نقاب هم کار سختیه؛ گرمت می‌شه؛ عرق می‌کنی؛ نمی‌تونی درست نفس بکشی.

بعد با وبلاگ آشنا می شی. شروع می‌کنی به نوشتن. فکر می‌کنی شاید اونجا بتونی یه چند ساعتی از شر این نقاب لعنتی خلاص بشی و یه نفسی تازه کنی؛ نقابت رو برداری تا نسیم خنکی که همیشه آرزوش رو میکردی، روی پوست صورتت لیز بخوره. ولی بعد از یه مدت می‌فهمی که اشتباه فکر می‌کردی؛ اونجا هم نمی‌تونی نقابت رو بردای. بالاخره اونجا هم یکی پیدا می‌شه که تو رو بشناسه. اگه فعلا هم کسی نباشه که تو رو بشناسه، باز می‌ترسی که بعدا یه آشنا پیدا بشه و نوشته‌هات رو بخونه. یه آشنا پیدا بشه و صورت بی نقابت رو ببینه. زشتی‌هات رو؛ زشتی‌هایی که یه عمر از همه مخفیشون کردی.

مجبوری بعضی چیزها رو، فقط برای خودت زمزمه کنی. توی شبهای خلوت؛ وقتی همه خوابند. یا اگه خواستی بنویسی، برای خودت بنویسی. روی کاغذ کثیفی که از ته یه جوب پیدا کردی. و بعد همون موقع آتیشش بزنی و با کف کفشت، خاکسترش رو روی آسفالت زبر خیابون له کنی.

بعضی وقتها همین کا رو هم نمیتونی بکنی. آره، بعضی جاهای صورتت رو حتی خودت هم جرات نداری که توی آینه ببینی؛ رازهای کثیفی که در خرابه های قلب و روحت، یه گوشه خلوتی که هیچ وقت بهش سر نمیزنی مدفون کردی و حتی پیش خودت هم وجودشون رو انکار می‌کنی؛ ولی می‌دونی که وجود دارن؛ همیشه می‌دونستی.

آره، اینی که می‌بینید من نیستم؛ فقط یه نقابه.

۴ نظر:

علی گفت...

سطرهای اولِ فصلِ اولِ دیوانه‌ی جبران خلیل جبران.

علی گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
علی گفت...

در جواب علی :
این کتاب رو نخوندم

ناشناس گفت...

It was totally great. just keep going & going...
Good Luck