۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

عشق و گشنگی

دم‌ آخری اشک تو چشاش جمع شده بود؛ منم همینطور. هنوز دو ساعت نشده که رفته، ولی از همین الان دلم براش تنگ شده. نمی‌دونم چه جوری می‌تونم تا برگشتنش دووم بیارم. کاش می‌شد منم باهاش برم.

قبل از رفتن فرصت نکرد صبحونه بخوره. چند دقیقه پیش که باهاش تماس گرفتم گفت که خیلی گرسنشه؛ منم همینطور، ولی دلم نمی‌یاد اون گرسنه باشه و من چیزی بخورم. منتظرم برسه خونه مامانش و نهار بخوره تا منم بتونم یه چیزی بخورم. فقط خدا کنه زودتر برسه اونجا، چون خیلی گشنمه. فعلا باید یه یک ساعتی صبر کنم...

۴ نظر:

ناشناس گفت...

برام عجیبه خیلی متن وبلاگت عجیبه! هیچ فکرشو نمیکردم مردها هم از این نوع احساسات داشته باشندهر چند همه چیز استثنا داره!

حامد گفت...

سلیقه‌ت توی انتخاب موسیقی، خیلی حال می‌ده.

ناشناس گفت...

دست حامد درد نکنه. خوب کسی را وادار به نوشتن کرده...
به آقای همسر خیلی گفتم بیاد اینو بخونه. اما نخوند که!

ناشناس گفت...

آره خب