۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

تجربه

موبایل و برداشتم و نوشتم:
"بیداری؟"
ولی قبل از این که پیام رو بفرستم پشیمون شدم.
پاکش کردم و جاش نوشتم:
«ببخشید بیدارید؟»


دیدم ارزش این‌همه صمیمیت رو نداره.

لعنت به عشق

دستی به سینه‌ام بزن و آتش زنم به عشق
خاکسترم کن از این عشق، بسپارم به دست باد

تا پر کنم تمام جهان را به ذره‌ ذره وجودم

تا باشم آن‌کجا که تو باشی، هرآن‌کجا که رود باد

دیگر ندارمت طاقت دوری، حقیقتیست

لعنت به هر چه حقیقت، لعنت به هر چه عشق باد

شاید بشویم از این عشق دست، روم به جای دگر

آری روم، بدون تو بی عشق، هر چه بادا باد

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

بی‌جواب

سیم کارت را از زیر فرش بیرون آورد و گذاشت توی گوشی و شروع کردن به نوشتن پیام. "من نمی‌دانم چیست/ آن چه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست/ که مرا زود به هم می‌ریزد...".

شماره را که وارد کرد کمی دو دل شد. نوشتن یک شعر عاشقانه در این موقعیت کمی بچه‌گانه به نظر می رسید. از او دیگر گذشته بود؛ علاوه بر اینکه ترانه تا به حال جواب پیام‌هایش را نداده بود. به نظرش تحقیر آمیز آمد. ولی از طرفی این شعری بود که دقیقا حال و روز او را بیان می‌کرد. بالاخره با این فکر که این دیگر آخرین بار است خودش را راضی کرد که آن شعر را بفرستد. وقتی که پیام را فرستاد، آن را از توی گوشی پاک کرد.


یک ساعتی منتظر ماند؛ ولی جوابی نیامد؛ همانگونه که انتظار داشت. همانگونه که در این یک سال اتفاق افتاده بود. گوشی‌اش را برداشت و نوشت "به هر حال فرقی نمی‌کنه. دارم می‌سوزونمت". پیام را که فرستاد سیگاری گیراند، سیم‌کارت اعتباری‌اش را از توی گوشی در آورد، پک عمیقی به سیگارش زد و بعد آرام آرام سیم‌کارت را با آتش سیگارش سوزان.


بعد...، از خودش خوشش آمد.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

نوشته های نامرد

نوشته ها نا مردند
لو می دهند صاحبشان را
بدجور
همه چیزش را

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

هِی روزگار...

طرف نوت بوکش رو گم می کنه
بعد ...
می ره خواستگاری
!

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

جهت خالی نبودن عریضه

کی شعر تر انگیزد
خاطر که حزین باشد

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

گوشه‌ای دنج و خلوت

بالاخره تصمیم گرفتم همینجا بمونم. فقط جل و پلاسم رو جمع کنم و برم یه گوشه دیگه از گهگدارهایم. برم یه گوشه دنج و تاریک سینما پارادیزو و همونجا بساطم رو پهن کنم.
قاعدتا از این به بعد نوشته‌هایم از جنس سینما خواهند بود؛ ولی یه سری حرفها هم می‌مونه که اگه نریزمشون رو کیبورد، تو سینه‌ام سنگینی می‌کنن. پس باید بعضی وقتها هم اون گوشه دنج و خلوت رو رها کنم و یه سر بیام بیرون روی ماسه‌های داغ ساحل آفتابی روبرو دراز بکشم برای گفتن حرفهای جامانده.
احتمالا – اگه تصمیم گرفتم ظاهر اینجا را تغییر دهم - چند روزی طول می‌کشه که دستی به سرو روی اینجا بکشم و در این مدت سعی می‌کنم نوشته‌های قبلی‌ام رو ادامه بدم.

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

خداحافظی

وقتم محدود شده. تا ساعت دو و نیم که درگیر سربازی‌ام. ساعت چهار و نیم کلاس فیلمنامه نویسی، ساعت هشت هم که تا ساعت نه‌ و‌ نیم کلاس زبان دارم. تازه متاهل هم که هستم و این خودش به تنهایی کلی وقت می‌خواد. تو این دو سه هفته اخیر، چند بار با خودم تصمیم گرفتم که این وبلاگ رو ببندم و کوچ کنم یه جای دیگه. می‌دونم پاییز، فصل کوچ نیست و من هم پرنده نیستم؛ ولی خب چه کنم، مجبورم.

با خودم می‌گم حالا که می‌خوام برای وبلاگ نویسی وقت بذارم، حداقل چیزی بنویسم که برای پیشرفت تو این راهی که در پیش گرفته‌م کمکم کنه. منظورم سینما است. البته دوستام می‌گن خب همین وبلاگ رو سینمایی کن؛ حالا چرا می‌خوای عوضش کنی؟ حالا که بالاخره چند نفری وبلاگت رو می‌شناسند، چرا می‌خوای از صفر شروع کنی؟ باید بگم که وسوسه تموم کردن یه وبلاگ و شروع یه وبلاگ جدید غیر قابل انکاره؛ قبول دارید که؟ بعدش هم اینجا «عذر می‌خوام» یه خورده اسمش گل و گشاده. می‌خوام یه کم محدود بشه که دیگه وسوسه نوشتن نوشته‌های گهگداری اذیتم نکنه.
ولی شاید همین کار رو کردم. یعنی همینجا یه ورقه چسبوندم پشت شیشه که خواننده عزیز، از این به بعد در این مکان سینما سِرو می‌شود. لطفا دیگر از نوشته‌های گهگداری سوال نفرمایید.

با تشکر

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

شب نشینی در سینما پارادیزو - 3














Max: Hey. He, he, he fell on the cab. He fell, he fell from up there on the motherf*cking cab. Shit. I think he's dead.
Vincent: Good guess.
Max: You killed him?
Vincent: No, I shot him. Bullets and the fall killed him.

collateral

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

لبخند نوشته
















حماقت به مراتب خطرناک‌تر از شیطان است؛
زیرا شیطان گاهی اوقات به استراحت می‌پردازد ولی حماقت نه.


«آناتول فرانس»

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

پارازیت

خواست بره عوض بشه، عوضی شد.

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

پرسه‌زنان... مرگ

هوا خنک بود تقریبا. آفتاب گرم و مطبوع می تابید.

نشسته بود روی یکی از سکوهای سنگی حیاط حرم و کبوترهایی را که در قعر آسمان آبی،‌ بی صدا پرواز می‌کردند،تماشا می‌کرد. گه‌گاه چشمانش را می‌بست بدون اینکه به چیزی فکر کند؛ فقط برای اینکه عبور نسیم خنک صبحگاهی را بهتر احساس کند.


- بگو "لا اله الا الله"
- لا اله الا الله

چشمانش را باز کرد. چند نفری جنازه‌ای را بر دوش گرفته بودند و مرد مسن سیاه‌پوشی را که عرق ریزان و با چشمانی اشک‌آلود بلند بلند لا اله الا الله می گفت، همراهی می کردند. دیدن این صحنه‌ها در حرم عادی بود ولی او هیچ وقت نتوانسته بود به آنها عادت کند.

دوباره مورمورش شد. نفسش را حبس کرد تا بوی کافور را احساس نکند. اصلا نمی‌دانست کافور چه بویی دارد. حتی نمی‌دانست که اصلا جنازه بو می‌دهد یا نه. فقط می‌دانست که جنازه را با کافور می‌شورند. روی جنازه را پارچه‌ای سیاه کشیده بودند. برآمدگی‌های روی پارچه، جای سر و پای جنازه را مشخص می‌کرد و باعث می‌شد تصویر دقیق‌تری از جنازه زیر پارچه در ذهنش شکل بگیرد.

حالش بد شد. سرش را پایین انداخت تا دوباره نگاهش به جنازه نیافتد. یاد چند سال پیش افتاد؛ زمانی که شش سالش بود رفته بودند سردخانه تا جنازه پدرش را تحویل بگیرند. جنازه پدرش را از توی صندوقی آهنی بیرون کشیدند، در حالی که پلاستیک ضخیمی روی جسدش کشیده بودند که صورتش را مات میکرد. پلاستیک را کنار زدند. صورت پدرش سفید شده بود. یادش آمد عمه‌اش گفت برود و برای آخرین بار پدرش را ببوسد و او که می‌ترسید، گریان چادر مادرش را چسبیده بود و جلو نمی‌رفت. مادرش هم گریه می‌کرد. آن زمان نمی‌دانست که گریه مادرش به خاطر ترس نیست.

بنلد شد و در جهت مخالف تشییع کنندگان به راه افتاد.
تابش آفتاب کم کم داشت آزارش میداد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

خورده دلخوشی‌های زن و شوهری

از اول قرار نبود بریم زیر بارون قدم زنان بگیم و بخندیم تا بعد از چند ساعت آب‌چکون برگردیم خونه؛ بعداً قرار شد. دبّه آب رو برداشته بودیم بریم از سر خیابون آب بیاریم (ما تو قم زندگی می‌کنیم) ولی دبه به دست سر از کوچه پس کوچه‌های خیس و خلوت اون طرف شهر در آوردیم در حالی که بارون گرد و خاک زندگی رو از سر و روی بی چترمون می‌شست و ما خوش خوشان می‌گفتیم و می‌خندیدیم و خیس می‌شدیم.

یاد زمستون دو سال پیش افتادم که فاصله نیم ساعتی تا خونه عمه‌ام رو پیاده رفتیم، در حالی که پاهامون تا زانو در برف فرو می‌رفت و صدایی جز له شدن برف زیر پاهامون به گوش نمی‌رسید. هر چند روز بعدش درست و حسابی سرما خوردیم ولی می‌دونستیم که ارزش یه خاطره خوش و شیرین رو داشت.

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

جوشن کبیر، چایی، سیگار و باقی قضایا...

نمی‌خوام بگم که اون مسجد کجا بود. چند سال پیش یه شب قدر اونجا بودم.

دعا که شروع شد همه همراهی می‌کردن. پیر و جوون. ولی همینطور که زمان می‌گذشت کم کم از تعداد دعاخون‌ها کاسته می‌شد. نه اینکه کسی از مسجد بیرون بره؛ نه! فقط دیگه دعا نمی‌خوندن. آخرای دعا شاید تنها دو یا سه نفر موندند که کم و بیش مداح رو همراهی می‌کردن.

می‌پرسید پس بقیه که نه از مسجد بیرون می‌رفتند و نه دعا می‌خونن چیکار می‌کردند؟ هیچی! گروه گروه دور هم حلقه زده بودند و به گپ و گفت مشغول بودند. پیرها یه طرف، جوون‌ها هم یه طرف. چایی می‌خورند، تخمه می‌شکستند، سیگار می‌کشیدند و اختلاط می‌کردند. خلاصه کلی حال می‌کردند با خودشون
.
مطمئنا آدمای بدی نبودند. بالاخره از خوابشون زده بودند و اومده بودند مسجد. تا اونجایی هم که من خبر داشتم از قبل برای نیمه کاره گذاشتن دعای جوشن کبیر و دور هم نشینی برنامه ریزی نکرده بودند. فقط خسته شده بودند.

درکشون می کردم. منم اون زمانی که عربی‌ام در اون حدی نبود که بتونم معنای دعای جوشن رو کامل بفهمم، خسته می‌شدم. اصلا مگه می‌شه خسته نشد؟ چند ساعت چیزی رو بخونی که هیچ معنایی برات نداره و هیچی ازش سر در نمی‌آری.

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

نمی‌فهمی زن‌ها چقدر حساسند؛ « به همین سادگی »


نشستیم با هم « به همین سادگی » رو دیدیم. با اینکه آخر کار، راضی بودم از دیدنش ولی باید اعتراف کنم اول فیلم، توانایی همراه کردن مخاطب با فیلم رو نداره.یه جورایی اولای فیلم حوصله آدم سر می‌ره. به نظرم کارگردان دیر وارد داستان می‌شه.


به همین خاطر فکر می‌کردم خانومم که مثل من خوره فیلم نیست، دیگه حوصله دیدن فیلم رو نداره و حواسش جای دیگه‌ست.تا اینکه فیلم تموم شد و خانومم اظهار نظری کرد که فهمیدم بر خلاف تصورم، حواسش حسابی جمع فیلم بوده. البته اظهار نظرش یه با طعنه و کنایه همراه بود.


گفت: « حالا فهمیدی چقدر زن‌ها حساسند؟ »


در حالی که من بیشتر از همه پسرهایی که می‌شناختم این موضوع رو فهمیده بودم.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

شب نشینی در سینما پارادیزو - 2














Vincent
: I don't know how to do anything else.
Neil: Neither do I.
Vincent: I don't much want to either.
Neil: Neither do I

×××

heat (1995

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

لبخند نوشته - 3













دوچیز بی‌پایان است؛
اول «کهکشان»، دوم «حماقت بشر».
در مورد اول زیاد مطمئن نیستم.

" آلبرت انیشتین "

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

تجارتِ آرزو

چند روزه حسابی فکرم رو مشغول کرده. همش با خودم فکر می‌کنم یعنی منم اگه برم تو این راه، عاقبتم مثل اون می‌شه؟ آرزوهای از دست رفته.
چند بار تا حالا تصمیم گرفته همه چیز رو ول کنه و برگرده سر درسش؛ رشته مورد علاقه‌اش رو ادامه بده. ولی نتونسته. می‌گه نمیشه؛ کسی که رفت تو این راه دیگه رفته. فکر که می‌کنم می‌بینم پر بیراه هم نمی‌گه. کارسختیه. خیلی سخت.
همین الان که دارم این مطلب رو می‌نویسم، فقط تو یکی از حساب‌های بانکی‌اش پنج میلیارد تومن پول داره. کل داراییش رو که دیگه خدا می‌دونه. همین آدم تا شش سال پیش آه نداشت با ناله سودا کنه. تعریف می‌کرد که اون وقتا یه بار دست بچه‌اش می‌سوزه ولی پول نداشته ببرتش بیمارستان. چون روش نمی‌شده، زنگ می‌زنه به یکی از دوستاش و به دروغ میگه که من مسافرتم. خبردار شدم دست بچه‌ام سوخته. اگه می‌شه برو خونه‌مون بچه‌ام رو ببر بیمارستان.
بعد از این ماجرا درس رو می‌ذاره کنار و می‌ره تو کار تجارت. با قرض و قوله یه نیمچه سرمایه‌ای جور می‌کنه و می‌زنه تو کار دلالی ماشین و بعد دلالی زمین و خلاصه کم کم پولدار می‌شه.
شاید اونم مثل من قصد نداشت تو این کار بمونه و درسش رو رها کنه. شاید فقط می‌خواسته یه سر و سامونی به زندگیش بده و بعد از اینکه خیالش از بابت خرج زن و بچه‌اش راحت شد برگرده سر کار مورد علاقه‌اش. ولی حالا دیگه به قول خودش نمی‌تونه.
با خودم می‌گم منم اگه رفتم و کارم گرفت، می‌تونم بگردم سر کار مورد علاقه‌ام. دوباره ساختن یه فیلم خوب هدفم می‌شه. نوشتن یه فیلمامه بی‌نقص، دغدغه ذهنی‌ام می‌مونه؟ دوباره برای وبلاگم پست جدید می‌نویسم؟ گهگدارم ادامه پیدا می‌کنه؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

لبخند نوشته - 2














به دلیل مسائل مالی هم که شده،
پولدار بودن بهتر از فقیر بودن است.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

شب نشینی در سینما پارادیزو














Clementine:
You're not a stalker or anything, right?

Joel:
I'm not a stalker. You're the one that talked to me, remember?

Clementine:
That is the oldest trick in the stalker book.

Joel:
Really? There's a stalker book? Great, I gotta read that one



۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

لبخند نوشته

بهتر است دهانتان را ببندید و ابله به نظر برسید
تا اینکه آن را باز کنید و جای هیچ تردیدی باقی نگذارید.


مارک تواین

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

شیرینِ فرهاد

حتی نانواها هم
جوش شیرین می زنند

بیچاره فرهاد...

۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

با پول

با پول همه مشکلات حل می شود.
با پول همه مشکلات حل می شود؟
با پول همه مشکلات حل می شود!؟


پی نوشت: کم کم داره عقیده ام در این باره عوض می شه.

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

...

کفن جیب ندارد.

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

تنهایی: خوبِ مزخرف

تنهایی خوبه، آدم میتونه بشینه به کاراش فکر کنه؛ به اینکه چه کارایی کرده و در آینده میخواد چیکار کنه. تنهایی خوبه به خاطر آرامش؛ اینکه لابه لای هیاهوی زندگی یه نفسی تازه کنی. منم قبول دارم تنهایی خوبه ولی تا یه حدی. به اندازه ای که یه خورده فکر کنی و یه نفسی تازه کنی. ولی زیادتر از این واقعا چیز مزخرفی میشه.

وقتایی که تنها میشم یه روز اولش برام قابل تحمله، ولی به روز دوم که میرسه واقعا دیوونه میشم. مخم هنگ میکنه. هیچ کاری نمیتونم انجام بدم. انگار یکی چوب کرده باشه لای چرخ زندگیم. می شینم تو خونه و به درو دیوار نگاه میکنم و از هیچ کاری نکردن زجر میکشم. نه میتونم غذای درست و حسابی بخورم، نه کتاب بخونم و نه حتی میتونم فیلم ببینم. مگه دیگه چی باشه که رغبت کنم ببینم. مثل فیلم « قبل از غروب » که واقعا باید تو تنهایی تماشاش کرد.

اینه که وقتی می شنوم یه کسی چهل سال تو دل کوه تنهایی زندگی کرده، شوکه میشم که چجوری این بابا تونسته زنده بمونه. یا نه؛ اصلا چرا خواسته زنده بمونه.

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

داخلی- شب- خونه دانشجویی (1)

داخلي- شب- خونه دانشجويي

خانه کوچک و به هم ريخته که کف‌اش موکتي کهنه انداخته شده.

گوشه اطاق يک ميز کامپيوتر قرار داره.
علي، محمد و مصطفي گوشه‌اي روي چند پتو و متکاي کثيف لم داده‌اند.
محمد مشغول خيس کردن زرورق است.

علي ( با لبخند ):
من يه خورده مي‌ترسم محمد.نه اينکه بترسم؛ يعني يه جوريم. آخه ترياک هر چي که باشه آخرش گياهيه؛ ولي اين هروئين...
محمد: نترس بابا.
علي: گفتم که نمي‌ترسم؛ فقط يه جوري‌ام.
مصطفي ( در حالي که هروئين را روي زرورق مي‌ريزه ): يه جوري نباش. نه بويي داره نه چيزي. زودتر از ترياک نئشه‌ات مي‌کنه، تازه نئشگيش‌ هم مثل ترياک حالت تهوع نداره.
علي: اگه اينجوري باشه که کولاکه.

علي عکس يکي از نامزدهاي انتخابات رياست جمهوري را برمي‌داره. سه قسمتش مي‌کنه و شروع مي‌کنه به لول درست کردن.


علي: دارم با چشم آقاي ... لول درست مي‌کنم. ( با خنده ) مي‌خوام با چشش هروئين بکشم.
مصطفي: سگش مي‌ارزه به آقاي ...

مصطفي فندک را با شعله کم و با فاصله زير زرورق گرفته و محمد در حالي که لولش رو تو دهنش گذاشته دود رقيق بلند شده از روی زرورق رو مي‌کشه. بعد بدون اينکه دود هروئين را بيرون بده پکي به سيگارش مي‌زنه.


محمد:
هر باري که مي‌کشي بايد پشت‌بندش يه پک هم به سیگارت بزنی. اينجوري درست و حسابي‌تر تاثير مي‌ذاره.

علي با اظطراب شروع به کشيدن مي‌کنه.


علي ( همانطور که با لبخند دود را بيرون مي‌ده ):
نه بابا، خيلي باحال‌تر از ترياکه. چي بود با اون بوي مزخرفش. حال آدمو به هم مي‌زد. من که هر بار مي‌کشيدم عقم مي‌زد. حالا تا ببينيم نئشگيش چه جوريه.


۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

اَه!

قرار شد هر سه نفرمون شام بدیم.

حامد، اگه کارشناسی ارشد دانشگاه ادیان و مذاهب قبول بشه که یه ماه پیش قبول شد و هنوز شام نداده ( همینجا متذکر می شم که اگه فکر میکنه هی اینقدر طولش میده ما یادمون می ره و میتونه قصر در بره، زهی خیال باطل که من و احمد این شام رو از تو حلقومش استخراج می کنیم. پس بهتره که عزتی سر خودش بذاره و مثل یه بچه خوب زیپ جیبشو بکشه پایین تا به زورمجبورش نکردیم )

احمد، اگه کارشناسی ارشد مدیرت و رسانه قبول بشه که امروز خبردار شدم رتبه اول کنکور رو کسب کرده و شاخ غولو شکسته ( که کلی هم ما با رتبش کلاس گذاشتیم که بعله! رفیقمون رتبه اول کنکور شده )

من، اگه سربازی یه جای خوب افتادم که هنوز آخر و عاقبتم مشخص نشده. التفات دارید چقدر بدبختم من!؟ دوستام به خاطر قبولی کارشناسی ارشد و رتبه اول کنکور باید شام بدن من باید خدا خدا کنم که سربازیم ...

دپرس شدم. شاعر هم شدم. التفات بفرمایید:

اَه!
چقدر دلیل شام دادنم مزخرف است
باید که دلیل شام دادنم را عوض کنم


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

شانه هایم

شانه‌هایم خم شده‌اند زیرِ بارِ زندگی
باید که شانه‌هایم را عوض کنم

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

مینی مال نویس، مزخرف نویس

آدم خوش ذوق و تنبل، مینی مال نویس می شه.
آدم بی ذوق و تنبل، مزخرف نویس می شه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

تفسیر زندگی

زندگی یعنی تحمل بیداری وقتی که نمی تونی  بخوابی.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

لیست مجردی

خب، بالاخره خانومم رفت اصفهان. حالا یه جند روزی فری تایمه فری تایم هستم.

هوممممم... بذار ببینم چه کارایی رو باید تو این چند روز انجام بدم. فکر کنم باید یه لیست تهیه کنم ...

1- شب چند تا از دوستامو دعوت کنم تا ....
2- ...
3- چند تا ...
4- ...
5- برم پیش ...
6- ...
7- کلاس فیلمنامه نویسی
8- ...
9- ...
10- ...

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

تا هارد داری رفیقتم

من به شما خیلی علاقه دارم. می‌دونید؟ یه جور احساس نزدیکی خیلی خاص نسبت به شما دارم. بس که باحالید دیگه ( خنده‌ای زیبا ). راستی سال نوتون مبارک. صد سال به این سالها. به! چه کیف قشنگی! تازه خریدین؟ سال نو که اومده، شما هم حسابی خودتونو نو کردید ها! ( لبخند محبت آمیز ). حالا چی توش هست که اینقدر سنگینه؟ نکنه همون چند تا هارد پر از فیلمن که صحبتشون رو می‌کردید؟

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

وقت ندارم ابرو بردارم

بهش گفتم: « بابا کامران جون، پیدات نیست. تحویل نمی‌گیری. قضیه چیه؟ »
سرش رو پرت می‌کنه یه طرف تا زلفاش از رو صورتش بره کنار و بعد با ناز می‌گه: « به خدا اینقدر سرم شلوغه علی جون، که چند روزه حتی وقت نکردم ابروهامو بردارم. »

زندگی چند قسمته؟

زندگی دو قسمته. یه قسمتش سخته، یه قسمتش خیلی سخت. همیشه دعا می‌کنم زندگیم سخت باشه. ولی خب، همیشه هم دعاهای آدم برآورده نمی‌شه.

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

خواهر

همیشه به کسایی که خواهر دارن غبطه می‌خورم؛ ولی بعضی وقتها دیگه واقعن حسودیم می‌شه بهشون.

۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

خورده جنایت‌های من و دائیم

یکی افتاد دست راستش. پیچید طرف چپ و به راهش ادامه داد که یکی دیگه افتاد روبروش. گیج شده بود. مکثی کرد. راهش رو کج کرد و به سرعت از کنارش گذشت. کم کم سرعت ریزششون زیاد شد. حالا قطره‌های داغ رنگی تند وتند این‌ور و اون‌ورش می‌افتادند. سرعتش رو زیاد کرد.

ترسیده بود و همینطور که سعی می‌کرد از زیر بارش قطره‌های داغی که دور و برش فرو می‌ریختند فرار کند با سردرگمی مدام مسیرش رو تغییر می‌داد. ولی فایده‌ای نداشت. سرعت ریزش قطره‌ها هر لحظه زیاد‌تر می‌شد و قطره‌های رنگی به سرعت اطرافش فرو می‌ریختند. آبی، صورتی صورتی، آبی آبی آبی؛ بالاخره آبی شد. سوخت...

دائیم با خوشحالی داد زد:« حال کردی؟ نه، جون من حال کردی؟ عمرا بتونی از من ببری. دائیتم نا سلامتی » ولی من که قوطی صورتی رنگ ریکا رو آتیش زده بودم نا امید نشدم. هنوز کلی فرصت داشتم. تعداد مورچه‌ها بیشتر از اونی بود که حالا حالاها تموم بشن
.

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

پالپ فیکشن: اینجا آدما درست می‌میرن...

آخرای سریال، قهرمان داستان در حالی که یادش رفته همین چند دقیقه قبل بود که یه تیرخورده بود تو کمرش و دراز شده بود روی زمین در حالی که به زور می‌تونست حتی دستش رو تکون بده، در آخرین لحظه مثل شیر سر می‌رسه و خنجرش را با آخرین قدرت در قلب شخصیت منفی سریال فرو می‌کنه.

بعد مثل اینکه دوباره یادش میاد که یه فشنگ تو پهلوشه، همونجا ولو می‌شه روی زمین و شروع می‌کنه به مردن که یهو رفیق شفیقش از راه می‌رسه. سرش رو به دامن می‌گیره و شروع می‌کنه به گریه و زاری که: « عمو جهان، با خودت چیکار کردی و...»

عمو جهان هم که هنوز نتونسته کاملا بمیره ( چون یه حرفهایی داشته که باید حتما در حال جون کندن می‌زده ) در حالی که خون از دهنش جاری شده و نفس نفس می‌زنه شروع می‌کنه به ارائه نطقی جگر سوز که:« حیف شد که عروسیت نیستم... کلی برنامه داشتم برات... بچه‌هام...» و خلاصه از این جورحرف‌ها که جگر هر شنونده‌ای رو به شدت می‌سوزونه. یه جمله مونده به مرگش هم آخرین نفساشو جمع می‌کنه و به زور یه کم سرش رو بلند می‌کنه و با صدایی منقطع می‌گه: «به پری...بگو... حلا..لم.....کنه»

بعد به سرعت سرش کج می‌شه یه طرف ( جوری که انگار که یکی محکم سرش رو به یه طرف هل می‌ده ) و خیلی خیلی زیبا می‌میره تا دوستش بتونه ضجه بزنه که: « نه! عمو جهان، تو نباید بمیری. نباید....» و اینجاست که خوشبختانه سریال تموم می‌شه؛ قبل از اینکه دندونای من بشکنه. آخه نمیدونم چرا؟ ولی در طول دیدن سریال، محکم رو همدیگه فشارشون می‌دادم.

سریال که تموم شد، حالت تهوع بهم دست داد. احساس کردم سینه‌ام سنگین شده. نمی‌تونستم درست نفس بکشم. سریع فیلم پالپ فیکشن رو برداشتم و گذاشتم تو دستگاه. آهنگ اولشو که شنیدم حالم بهتر شد. نفسم اومد سر جاش.

تو این فیلم آدما بدون زرت و ‌پرت، زارتی می‌میرن. آدما اینجا قبل از کشته شدن خطابه‌های سوزناک ارائه نمی‌دن. اونا قبل از کشته شدن جیغ می‌زنن یا فقط نگاه می‌کنن. اونا قبل از مردن صدای گریه زاری دوستشون رو نمی‌شنون؛ تنها چیزی که می‌شنون، قسمتی از انجیله. یا فقط صدای یه نون تست کن. اینجا کسی زیبا نمی‌میره. اینجا آدما می‌میرن در حالی که مغزشون رو شیشه‌های ماشین پاشیده. اینجا آدما با بدنی سوراخ سوراخ، با چشمانی باز، در دستشویی می‌میرن. اینجا آدما درست می‌میرن...


۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

گلدسته و فلک و ظهرهای داغ تابستون...

بعضی وقتها ظهرهای تابستون بالای پشت بوم میرم و زیر آفتاب داغ، روی زیلوی پوسیده‌ای که گوشه پشت بوم افتاده لم میدم و کفترایی رو که تو آسمون صاف آبی اوج گرفتن رو نگاه می‌کنم.

سکوت خوشایند ظهرهای تابستون که گهگاه صدای محو حرکت ماشین‌ها و یا جیک جیک گنجشکی اونو دلنشین تر میکنه.

لباس‌های روی بند آهسته آهسته این ور آن ور می‌رن و نسیمی به نرمی از روی صورت عرق کرده ام رد می‌شه و من از خنکی مطبوعش، با چشمانی بسته آرام لبخند می‌زنم.


این جور مواقع یاد داستان گلدسته و فلک جلال آل احمد می افتم. چقدر خواندن این داستان برام لذت‌بخش بود. مخصوصا اینکه بچه کویرم. بچه ظهرهای داغ تابستون با اون سکوت های خوشایندش...


پی‌نوشت: داستان گلدسته و فلک رو، تو ستون پاره داستان براتون گذاشتم تا شما هم مثل من از خوندنش لذت ببرید.

۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

خنده‌هایت کو؟

آخه چقدر دنبال خنده‌های قشنگت بگردم؟
چند روزه دارم تک‌تک لحظه‌های زندگیمونو زیر و رو می‌کنم؛
کجا قایمشون کردی؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

قاتلین بالفطره

رفت بالای دیوار و از توی سوراخ بیرونش آورد. آفتاب مستقیم می‌تابید. گرم بود ظهر و درختان کم برگ پسته بی حرکت بوند. گه گاه برگی تکان کوچکی می‌خورد. درخت توت انتهای جاده خاکی، بزرگ بود. سایه‌اش هم. نشستیم زیر درخت.

صدای وز وز مگسها می‌شکست گاهی سکوت ظهر عرق کرده تابستان را. جیس جیس می‌کرد بچه گنجشک در دست دائی‌ام و هنوز می‌لرزید بالهایش. بچه بودیم ما. دائی‌ام گفت: «گوشتی ندارد؛ جوجه است هنوز» و همینطور که وراندازش می‌کرد خندید و گفت: «ولی به‌درد نشانه گیری می‌خورد حسابی»

و ما در آوردیم تیرکمان‌هایمان را و بچه گنجشک، کنار دیوار گاهگلی باغ پسته روبروی درخت توت، زیر آفتاب، با بالهایی لرزان، کوچک کوچک این ور و آن‌ور می‌پرید و سنگها دور و برش خاک بلند می‌کردند. وقتی سنگ من بالش را شکست، کمی تغییر کرد نوع حرکتش. بال خونی‌اش را روی خاک می‌کشید و کمی کند‌تر از قبل این ور و آن‌ور می‌پرید.

بال شکسته‌اش دیگر نمی‌لرزید؛ ولی جیس جیس می‌کرد هنوز. بعد صدایش خوابید وقتی سنگی که دائی‌ام زد، نوکش را کند. بعد دائی‌ام نازید به نشانه‌گیری‌اش و با هم جلو رفتیم و جسدش را از نزدیک تیرباران کردیم. به نظرم آمد چند باری تکان خورد قبلش. شاید هنوز کمی جان داشت.

خونش را به ته چوب تیرکمان‌هایمان مالیدیم. بعد دائی‌ام دمش را گرفت و بلنش کرد و روبروی چشمانش آورد و آرام گفت: « پکید! »


۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

چخوف، نقاش بی‌مانند زندگی

چخوف در نامه‌ای خطاب به برادرش می‌نویسد: «نور کم‌رنگی که به گلوگاه بطری شکسته‌ای می‌افتد، یا منظره ساده‌ای که از چرخ‌های یک آسیاب آبی ایجاد مشود، برای نشان دادن یک شب مهتابی کافیست.»

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

خانوم های ...

مگر توی عکس از این کارها بکنید؛ واقعیت اما، چیز دیگریست...

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

دختران مزاحم تلفنی(2)

...همینطور فحش بود که بصورت پیام به موبایلم سرازیر می‌شد. تازه دختره اونقدر تو این زمینه خلاقیت نشون داد که حتی یک فحش تکراری هم، لا‌به‌لای انبوه فحش‌هاش پیدا نمی‌کردی و اگر من بخوام هر کدومو بازگو کنم، کلامون با کلای عمو‌فیلترباف میره تو هم.

فقط چون می‌دونم که دارید از کنجکاوی می‌ترکید والبته برای اینکه میزان خلاقیت این دختر خانوم بیاد دستتون، یکی‌ از فحش‌ها رو که اتفاقی از دستشون در رفته و مورد دار نیست، براتون بازگو می‌کنم : « دعا می‌کنم که ایشالا سنگ شی، بیفتی ته (!) یه بیابون بی آب و علف، تا زیر آفتابش، حسابی بسوزی؛ اونم تا ابد» تازه به همین مقدارهم اکتفا نکردند و چون احتمال می‌دادند که امکان داره یه وقت خدایی نکرده اونجا بارون بیاد و من زبونم لال خنک بشم، و برای اطمینان خاطر از اینکه هیچ وقت همچین اتفاق شومی نخواهد افتاد، اضافه کردند : « تازه هیچ وقت هم اونجا بارون نباره و حتی هوا هم ابری نشه » ...بی رحم!

بدون ذره‌ای غلو، قریب به دو ساعت بی‌وقفه فحش خوردم. از تمام فک و فامیل و جد و آبادم ‌تجلیل به عمل اومد ( حتی یک نفر هم از قلم نیفتاد ) از خانومم هم یه احوال پرسی‌هایی شد و البته خودم هم که به شدت مورد عنایت قرار گرفتم و مستفیض شدم. از حق نگذرم، لابه‌لای فحش‌هایی که می‌داد یه حرفهایی هم می‌زد؛ مثل... ( این داستان ادامه دارد...)

پی نوشت :
1- این یه داستان یه طنز غلو شده است و همونطور که من می‌دونم و شما هم باید بفهمید، خانوم من اصلا اهل توجیه و این حرفا نیست و من شکر خوردم که از این زرا بزنم و اصلا هم خانومم مجبورم نکرده که این پی نوشت رو که من سهوا فراموش کره بودم تو پست قبلی بنویسم، اینجا اضافه کنم... فهمیدید؟

2- من به هیچ وجه قبول نمی‌کنم که کلمه «عموفیلترباف» رو از یه وبلاگ دیگه کش رفتم. پس بی خود زور ( با «واو» ) نزنید.

3- من قصد داشتم که تو این پست، سر و ته داستان رو هم بیارم؛ ولی خب مطلب طولانی میشد و البته...چند قسمت سریال فرندز، تازگی اومده دستم و خب... خودتون حدس بزنید که دلیل اصلی کدومه.

4- مثل اینکه خیلی زور ( بی «واو» ) زدم.

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

دختران مزاحم تلفنی (1)


در این چند ماه این سومین باری بود که همچین تماسهایی داشتم. تماسها و پیامهای عاشقونه از طرف دختر یا زنی که نه من اونو می‌شناسم نه اون منو.

اولین بار که یه همچین اتفاقی برام افتاد، بدون فوت ذره‌ای وقت پیش خانومم رفتم و قضیه رو بهش گفتم تا اگه یه وقت به صورت کاملآ اتفاقی (!) پیامها رو توی گوشیم دید، به شوهر پاک و معصومش گمانهای بدبد نبره. خانومم هم ازم خواست تا اجازه بدم به دختر خانومه زنگ بزنه و یه خورده توجیهش کنه (!) . البته می دونستم انجام این کار چندان موجبات رضایتش روفراهم نمی‌‌کنه؛ چون نمی‌تونه از پشت گوشی درست و حسابی حق مطلب رو ادا کنه؛ خانومم بیشتر با روش توجیه فیس تو فیس حال می‌کنه.

ولی من اجازه ندادم. راستیاتش دلم برای دختره سوخت. حالا اون یه خریتی کرده بود؛ جرم و جنایت که انجام نداده بود تا مستحق یه همچین برخوردی باشه. (‌ شما هم اگه مثل من منظور خانومم از یه « خورده توجیه » رو درک می‌کردید، مطمئنا دلتون برای دختره می‌سوخت ).

یه حالت مردونه به خودم گرفتمو به خانومم گفتم: « شما نمی‌خواد خون خودتو کثیف کنی خانوم؛ خودم می‌دونم چیکار کنم. یه کاری می‌کنم که دیگه جرات نکنه هیچ رقمه حتی طرف گوشیش بره » ولی بعد از چند ساعت به شکر خوردن افتادم که آخه پدرت خوب، مادرت خوب، تو که مال این حرفا نبودی چرا یه همچین تزی دادی؟

حالا بیا و درستش کن. هر چی از طرف من رانش، از طرف دختره کشش. چند بار جواب پیامهاشو ندادم، نوشت که « عزیزم (!) اگه نمی‌خوای باهام دوست بشی، بگو تا دیگه پیام ندم ». جواب دادم: « آخه دیگه به چه زبونی بگم نمی‌خوام؛ دست از سرم بردار». چند دقیقه گذشت؛ فکر کردم دیگه دست از سرم برداشته؛ ولی وقتی چند تا پیام عاشقونه دیگه رسید دستم، فهمیدم اوضاع وخیم تر از اونیه که فکر می‌کردم. با خودم گفتم خوب شد قیافه ام رو ندیده و الا دیگه باید خر می‌آوردیم و باقالی بار می‌کردیم ( اسمایلی نیق )

بالاخره ساعت دوازده شب بود که زنگ زد. « عزیزم (!) هنوز نخوابیدی؟ ». دیدم خیر، اینجوری بخواد پیش بره، کارم به توجیه می‌کشه. باید روشم رو عوض کنم. صدامو انداختم ته گلوم و جواب دادم: « ببین دختر خانوم، یه بار دیگه زنگ بزنی گوشی رو می‌دم دست خانومم که اتفاقا خیلی هم مشتاقه تا با شما یه گفتمانی داشته باشه ». اینو که گفتم گوشی رو قطع کرد. حدس زدم که باید خیلی بهش برخورده باشه. یک دقیقه بعد مطمئن شدم...

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

زیر بارون

داره بارون می یاد، شرشر، جر جر، البته نه پشت خونه هاجر، بلکه تو حیاط خونمون؛ کسی هم عروسی نداره؛ از دم خروس هم خبری نیست. یه آهنگ گذاشتم « بارون امشب توی ایوون، مثل آزادی تو زندون ...» در حیاط رو باز کردم و بارون رو تماشا می کنم. وسوسه می شم، پیرهنم رو در می یارم و می رم زیر بارون، خیس می شم، خنک می شم، وووویی...

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

نقاب


صبح که از خواب پا می‌شی، نقاب رو به صورتت می‌زنی و زندگیت رو شروع می‌کنی. تا شب مجبوری این نقاب رو روی صورتت تحمل کنی؛ هر چند تنفس برات مشکل بشه. دست خودت نیست. مجبوری این کار رو بکنی؛ برای پوشوندن زشتی‌هات. حق داری؛ کسی نمی‌خواد دیگران زشتی‌هاشو ببینن. ولی خب، تحمل این نقاب هم کار سختیه؛ گرمت می‌شه؛ عرق می‌کنی؛ نمی‌تونی درست نفس بکشی.

بعد با وبلاگ آشنا می شی. شروع می‌کنی به نوشتن. فکر می‌کنی شاید اونجا بتونی یه چند ساعتی از شر این نقاب لعنتی خلاص بشی و یه نفسی تازه کنی؛ نقابت رو برداری تا نسیم خنکی که همیشه آرزوش رو میکردی، روی پوست صورتت لیز بخوره. ولی بعد از یه مدت می‌فهمی که اشتباه فکر می‌کردی؛ اونجا هم نمی‌تونی نقابت رو بردای. بالاخره اونجا هم یکی پیدا می‌شه که تو رو بشناسه. اگه فعلا هم کسی نباشه که تو رو بشناسه، باز می‌ترسی که بعدا یه آشنا پیدا بشه و نوشته‌هات رو بخونه. یه آشنا پیدا بشه و صورت بی نقابت رو ببینه. زشتی‌هات رو؛ زشتی‌هایی که یه عمر از همه مخفیشون کردی.

مجبوری بعضی چیزها رو، فقط برای خودت زمزمه کنی. توی شبهای خلوت؛ وقتی همه خوابند. یا اگه خواستی بنویسی، برای خودت بنویسی. روی کاغذ کثیفی که از ته یه جوب پیدا کردی. و بعد همون موقع آتیشش بزنی و با کف کفشت، خاکسترش رو روی آسفالت زبر خیابون له کنی.

بعضی وقتها همین کا رو هم نمیتونی بکنی. آره، بعضی جاهای صورتت رو حتی خودت هم جرات نداری که توی آینه ببینی؛ رازهای کثیفی که در خرابه های قلب و روحت، یه گوشه خلوتی که هیچ وقت بهش سر نمیزنی مدفون کردی و حتی پیش خودت هم وجودشون رو انکار می‌کنی؛ ولی می‌دونی که وجود دارن؛ همیشه می‌دونستی.

آره، اینی که می‌بینید من نیستم؛ فقط یه نقابه.

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

چشم مردها تکامل‌ یافته‌تر از عقلشونه

یه کسی می‌گفت:" خانوما خودشونو برا شوهراشون خوشگل می‌کنن، چون اینو خوب فهمیدند که چشم مردها تکامل یافته‌تر از عقلشونه"

من به عنوان یه مرد این حرفو قبول ندارم؛ نه خیلی.

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

عشق و گشنگی

دم‌ آخری اشک تو چشاش جمع شده بود؛ منم همینطور. هنوز دو ساعت نشده که رفته، ولی از همین الان دلم براش تنگ شده. نمی‌دونم چه جوری می‌تونم تا برگشتنش دووم بیارم. کاش می‌شد منم باهاش برم.

قبل از رفتن فرصت نکرد صبحونه بخوره. چند دقیقه پیش که باهاش تماس گرفتم گفت که خیلی گرسنشه؛ منم همینطور، ولی دلم نمی‌یاد اون گرسنه باشه و من چیزی بخورم. منتظرم برسه خونه مامانش و نهار بخوره تا منم بتونم یه چیزی بخورم. فقط خدا کنه زودتر برسه اونجا، چون خیلی گشنمه. فعلا باید یه یک ساعتی صبر کنم...

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

از دفترچه خاطرات یه شوهر توجیه شده

« من نمی‌تونم به خانومم دروغ بگم؛ یعنی خوب نمی‌تونم؛ بعضی وقتها لو می‌رم؛ اونوقته که توسط خانومم حسابی توجیه می‌شم »

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

۱۳۸۷ دی ۲۹, یکشنبه

پاک کن، پاک نکن

1- من یه مطلب تو وبلاگم مینویسم، چند روز بعد یه چیزی مثل خوره می‌افته به جونم تا اون مطلبی رو که نوشتم پاک کنم، چون دیگه به نظرم مسخره میاد. همیشه همین‌جوریه؛ یه مطلب رو با هزار آب و تاب می‌نویسی، کلی هم باهاش حال میکنی و با خودت فکر میکنی که چه شاهکاری خلق کردی، ولی بعد از یه مدت که بر می‌گردی سراغ نوشته‌ات دل‌پیچه می‌گیری و یه حسی غریبی بهت دست می‌ده، یه حسی مخلوط از تعجب، شرمندگی وعصبانیت، که یعنی واقعا من این مزخرفات رو نوشتم!! خاک به سرم، نکنه کسی اینا رو خونده باشه؟( در حالی که داری با عصبانیت خودت رو گاز میگیری ) حالا نمی‌شد این اسم خوشگلت رو نمی چسبوندی ته این مطلب؟ و بعد همونطور که داری دنبال یه راهی میگردی تا قبل از اینکه کس دیگه ای شاهکارت رو بخونه، از شرش خلاص بشی، احساس حماقت و حقارت تمام وجودت رو پر می کنه.

کم کم تصمیم می گیری قبل از اینکه مطلبت رو در دسترس عموم قرار بدی چند روزی صبر کنی، بعد اگه با مراجعه به نوشته ات اون حس غریب بهت دست نداد، ازش استفاده کنی. اینجوری می شه که دیگه هیچ وقت کسی از تو مطلبی نمی خونه؛ در حقیقت دیگه مطلبی وجود نداره که کسی بخواد بخونه؛ سرنوشتی که من در وبلاگ های قبلی ام که شروع نکرده تموم می شدند، دچارش شدم. من هیچ وقت وبلاگی به غیر از این وبلاگ نداشته ام.

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

غروب برفی

دم غروبه، داره برف می باره، نه به تندی یک ساعت پیش، بلکه آهسته آهسته، نرم نرم، ریز ریز. کف خیابونها رو آبهای کثیف و سیاه پر کرده. آدما تند تر از روزای دیگه قدم بر می دارند، با احتیاط تر از روزای دیگه از خیابون رد میشن. ته یه کوچه تاریک، نور بی جون مهتابیه یه کافی نت، هاله وار یه تیکه از کوچه رو پوشونده. میام تو. گرم تر از بیرونه. کاپیشنمو در میارم. پاچه ی شلوارم کثیف شده؛ یه راننده بی مروت. می شینم پشت کامپیوتر و مینویسم :"کاشکی منم تو خونه مون ای دی اس ال داشتم"

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

حسرت ها

حسرت می خورم به کسایی که تو کارشون خیلی موفق هستند. حسرت میخورم به کسایی کارشونو دوست دارند، عاشق کارشون هستند. اینا رو گفتم چون دارم کاری رو قبول می‌کنم که دوستش ندارم؛ حداقل فعلا. حسرت می‌خورم به... ول کن؛ بخوام بگم زیاد می‌شه. باید یه ستون حسرت‌ها گوشه‌ی وبلاگم باز کنم. هرچند این جوری مجبور می‌شم تمام ضعف‌ها و کمبودهام رو توش لو بدم.

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

مینویسم...

سلام، الان که دارم این مطلبو مینویسم حامد داره کارای تکمیلی وبلاگ رو انجام میده. گیر داده که باید همین الان یه مطلب بنویسی بفرستی رو وبلاگ. بهش میگم آخه همینطور فکر نکرده که نمیشه آدم برا وبلاگش مطلب بنویسه؛ اونم اولین پست اولین وبلاگش رو؛ اصلا تو خودت یه همچین کاری میکنی؟ میگه اتفاقا من تو اولین وبلاگم همین کارو کردم؛ نه تنها درمورد مطلبی که مینوشتم فکر نکردم بلکه اسم و عنوان وبلاگمو همینجوری انتخاب کردم.

یه خورده به حامد نگاه میکنم و با خودم میگم به جهنم، مگه چی میشه و شروع میکنم به نوشن، نوشتن اولین مطلبه اولین وبلاگم...